چهارشنبه ۰۲ آذر ۰۱ | ۰۰:۱۳ ۳ بازديد
ژاله وقتی از سرکار بیرون می آمد خسته بود به همین خاطر من هر شب که به دیدار ژاله می رفتم سر راه موز یا آبمیوه برایش می گرفتم. البته اوایل دلم میخواست با ژاله به رستوران برویم اما ژاله قبول نکرد و گفت میوه یا شیرینی اگر بگیری کفایت می کند زیرا برای شام باید در منزل باشم.
شب نوزدهم فروردین ژاله کمی دیر کرده بود. همچنان که داخل ماشین منتظرش نشسته بودم از آینۀ راست، ژاله را دیدم که داشت می آمد. کنار ماشین که رسید دیدم دو عدد بستنی خریده. یکی از بستنی ها را به من داد و گفت بفرما عزیزم. گفتم ژاله چرا زحمت کشیده ای. گفت تو هر شب با دست پر پیش من می آیی. من هم یک شب برایت بستنی خریدم این که زحمتی نیست.
جلوتر جایی توقف کردم و باهم بستنی ها را خوردیم. البته ژاله فقط نصفش را خورد و باقی اش را به من داد. من هم با کمال میل آن را خوردم و تشکر کردم. به راستی هر چیزی که از دست ژاله باشد خوردن دارد حتی بستنی نیم خورده اش. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
- ۰ ۰
- ۰ نظر