یک اشتباه شیرین

خاطرات من با بهترین دختر دنیا

یک اشتباه شیرین

۴ بازديد


هفتم مرداد ژاله پیام فرستاد که «فردا می توانیم باهم ملاقات کنیم. ضمنا کارنامه ام را به آدرسی در تبریز فرستاده اند که باید برای گرفتنش برویم.» پیامش مرا خوشحال کرد. گفتم من حرف دلی هم دارم که فردا حضوری برایت خواهم گفت. عصر آن روز به مغازه ای در باغمیشه رفتم. می خواستم کادویی (لوازم آرایشی) بخرم تا فردا بعنوان هدیۀ قبولی در آیلتس تقدیم ژاله کنم. مغازه دار کادو را برایم پیچید و من برای اینکه یادم نرود، همان روز آن را داخل ماشین پنهان کردم.

چهارشنبه هشتم مرداد مثل همیشه زیر پل فهمیده همدیگر را یافتیم. (ساعت یازده) ژاله گفت آدرس جایی نزدیک پارک قائم مقام است. همچنانکه در بلوار چایکنار به آن سمت می رفتیم نزدیک پمپ بنزین کنار خیابان توقف کردم. بازهم مثل قبل گفتم: ژاله چشمانت را ببند سپس کادو را در دستانش گذاشتم. گفتم به شیرینی قبولی ات در آیلتس این کادو را از من بپذیر. ژاله خوشحال شد و گفت: شیرینی را من باید به تو بدهم سپس مرا بوسید و گفت: مرسی که اینقدر مهربانی عزیزم.

پس از تقدیم کادو، به آدرس مورد نظر رفتیم. ماشین را جایی پارک کردم و پیاده شدیم ولی هرچه کوچه ها را گشتیم اثری از آن آدرس نیافتیم. در یکی از کوچه ها ژاله به تهران زنگ زد. گفتند آدرس نزدیک باغلارباغی است شما اشتباهی رفته اید. داشتیم از کوچه ها بیرون می آمدیم که تصادفا خودمان را جلوی مقبره الشعرای تبریز یافتیم. یکباره یاد خوابی افتادم که 21 فروردین 98 دیده بودم. (خاطرۀ آن خواب) دیدن قبر شهریار در آن لحظات، آرامش عجیبی به من داد خصوصا که همیشه خودم را به شهریار و ژاله را به ثریا تشبیه می کردم.

دقایقی کنار هم به مقبره الشعرا خیره شدیم سپس حرکت کردیم. این بار آدرس اصلی را یافتیم و من جلوی ساختمان توقف کردم. ژاله داخل رفت ولی وقتی برگشت غمگین بود. گفت: «کارنامه ام را ندادند. گفتند مشکلی پیش آمده.» دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم نگران نباش حل می شود ولی ژاله بازهم غمگین بود.

ناچار دست از پا دراز تر برگشتیم. بین لاله پارک و بارنج بودیم که گوشی ژاله زنگ خورد. ژاله گوشی را جواب داد سپس با شرمی که در نگاهش بود گفت: «فرزاد می دانم که خسته ات کرده ام. گفتند مشکل برطرف شده اگر می توانید برای گرفتن کارنامه برگردید.» گفتم تو جان بخواه عزیزم. این چه حرفی است و دوباره برگشتیم.

پس از گرفتن کارنامه، ژاله گفت مدارکم را نیز باید اسکن کنم. گفتم من دوستی دارم به اسم یاشار. میدهم برایت اسکن کند. کامپیوتری یاشار داخل باغمیشه بود. زنگ زدم به یاشار و گفتم فعلا مغازه را نبند کار واجبی دارم. نزدیک ساعت 3 به کامپیوتری رسیدیم. ژاله را به یاشار معرفی کردم و گفتم مدارک دوستم را اسکن کن. تا آماده شدن اسکن ها نوشابه ای خنک هم خوردیم. ژاله راضی نبود که هزینه را من حساب کنم ولی به زور راضی اش کردم. یاشار هم نصف قیمت برایمان حساب کرد.

بعد از اسکن مدارک دوباره حرکت کردیم. موقع حرکت به ژاله گفتم: امروز قرار بود حرف دلم را نیز برایت بگویم ولی اصلا فرصت نشد. ژاله گفت: «راست می گویی پسر. گفته بودی امروز حرف دلت را هم خواهی زد. خُب همین الان بگو.» گفتم چشم و کنار خیابان زیر درختی توقف کردم. اول دستش را گرفتم سپس در نگاهش زل زدم  و حرفی را که دلم میخواست روزی به او بگویم گفتم. البته کاملا خصوصی بود. ژاله خندید و گفت: معلوم است که نمی شود. حرکت کن پسر که خیلی خسته ام. آن روز ژاله جلوی لاله پارک پیاده شد.

پیامهای آن شب در تلگرام:

من:  امروز خیلی خوش گذشت عزیزم. اگر چه خسته شدیم ولی خستگیهای من فدای یک لحظه خوشحالی و خنده های تو. تازه امروز حس کردم خیلی خوشبختم. امروز توانستم حرف دلمو بهت بزنم اگر چه گفتنش برام خیلی سخت بود. خیلی تمرین کرده بودم براش.

ژاله: خیلی اذیت شدی امروز واقعا شرمنده شدم. مرسی که پیشم بودی. راستی پول اسکن ها چند شد؟

من: هیچ تومن واحد پول عاشقان

ژاله: لوس نشو بگو چند شد. تازه 67 تومن هم پول واسه پُست دادی.

من: وقتی کنار منی پول معنی نداره. خیلی دوستت دارم. هرگز ولم نکن. هوامو داشته باشی برام کافیه.. فقط خودت باش و خودت و خودت. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

شعری که آن شب سرودم: