جمعه ۰۴ آذر ۰۱ | ۱۵:۳۸ ۳ بازديد
شب دهم آبان ژاله در تلگرام گفت: «مژده ای برایت دارم. کارمان حل شده و من چند روز دیگر به تبریز باز خواهم گشت.» از شنیدن خبر به هوا پریدم. نوشتم: «بدین مژده گر جان فشانم رواست.» ژاله گفت دلم می خواهد امشب کلی باهم حرف بزنیم. این اولین بار بود که ژاله این قدر برای من احساس دلتنگی می کرد.
اما آن شب ژاله خبر شادیبخش دیگری هم به من داد. گفت دلم می خواهد بغلت باشم. پرسیدم واقعا؟ گفت بله واقعا. دلم هوس کرده بغلت کنم و تو هم مرا بغل کنی. حرفهای ژاله برایم تکان دهنده بود. در این دو سال رفاقت، ژاله حرف بوسه را هم به زور می زد چه برسد به بغل کردن من. پرسیدم یعنی اگر به تبریز بیایی به منزل جدیدمان خواهی آمد؟ گفت بله صددرصد. پرسیدم چه اتفاقی افتاده که اینقدر تغییر کرده ای عزیزم؟ نوشت «نمی دانم شاید این مدت دوری از تبریز باعث شده به تو فکر کنم. راستش را بخواهی دلم برایت تنگ شده فرزاد»
آن شب ژاله کلی با من درد دل کرد و اشک شوق در چشمانم نشاند. گفتم من از رفتن تو به میاندوآب خیلی غمگین بودم. نمی دانستم که میاندوآب قرار است تو را با من صمیمی تر کند. پس باید از میاندوآب ممنون باشم که چنین احساسی را در تو نسبت به من ایجاد کرده است. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
- ۰ ۰
- ۰ نظر