............................................. خاطرات رفاقت دوم

خاطرات من با بهترین دختر دنیا

شکلات تلخ و ژالۀ مهربان

۵ بازديد


سه شنبه نهم دی ساعت 12 ظهر جای همیشگی قرار داشتیم. من سر ساعت آنجا بودم ولی ژاله پیام فرستاد که خاله اش مریض شده. گفت الان کنار خاله ام در درمانگاه هستم به همین خاطر قرارمان به 8 شب موکول شد.

کنسل شدن قرار نگرانم کرد. دلم طاقت نیاورد که دیگر به خانه برگردم. آن روز ژاله ساعت یک و نیم باید سرکارش به لاله پارک می آمد به همین خاطر رفتم به لاله پارک. پس از ساعتی قدم زدن در طبقات مختلف، یکباره ژاله را دیدم که از پله برقی بالا آمد. ژاله داشت به فروشگاه محل کارش می رفت. یک لحظه خواستم دور شوم تا مرا نبیند چون بدون اجازه اش آمده بودم ولی پاهایم میخکوب شدند. به ژاله سلام کردم ولی چون ممکن بود آشناها ببینند چند جمله بیشتر حرف نزدیم سپس رفتم به منزل.

شب ساعت 8 آمدم جلوی لاله پارک. ژاله سوار شد و باهم سمت نصر رفتیم. ژاله خیلی مهربانتر شده بود. در میدان حیدری، همان خلوتگاه عاشقان مدتی درد دل کردیم سپس برای شنبه قرار گذاشتیم. ژاله مرا بوسید و از بابت کنسل شدن قرارمان سر ظهر معذرت خواست. من هم شکلات تلخی را که برایش خریده بودم دادم. از شکلاتها چندتایی باهم خوردیم سپس رفتیم سمت عباسی. این چهلمین دیدار من و ژاله از اولین روز آشنایی مان بود. آن شب ژاله آخر عباسی پیاده شد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)



اولین دوستت دارم

۲ بازديد


در طول دوران رفاقتمان ژاله کلماتی مانند میبوسمت و دوستت دارم را هرگز استفاده نمی کرد. البته حرفهای با محبت مانند عزیزم زیاد می زد، حتی شکلک قلب را هم که نشانه دوست داشتن است برایم میفرستاد ولی بصورت جمله هرگز به من نمی گفت: دوستت دارم.

یکبار (12 تیر 99) در خواب ژاله را دیدم که مستقیم به من نگاه کرد و گفت: دوستت دارم فرزاد. گرچه فقط یک خواب بود ولی چنان شوقی در من ایجاد کرد که مثل خواب اولم آن را هم به شعر کشیدم:


محقق شدن این خواب همیشه برایم یک آرزو بود تا اینکه هشتم دی پس از دو سال رفاقت، ژاله در پیام تلگرامی اش مرا به این آرزو رساند. ژاله آن شب به من نوشت: دوستت دارم فرزاد. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)


وصال شیرین

۳ بازديد


بالاخره پس از دو ماه دوری، شنبه اول آذر قرار ملاقات گذاشتیم. من زیر پل منتظرش بودم و ژاله هم ساعت 3 و 40 دقیقه رسید. قرار آن روزمان در منزل ما بود. بعد از پذیرایی همانطور که ژاله قول داده بود حسابی بغلم کرد و من هم هر چه می توانستم بوسه بارانش کردم. البته کار خاصی نکردیم زیرا قرارمان فقط تا این حد بود اما همینقدر هم بسیار رویایی و لذتبخش بود.

ژاله در اوج زیبایی و مهربانی اش محبتهای بسیاری به من کرد. محبتهایی که شاید هرگز لایقشان نبودم. ژاله حتی ظرفهای مانده در آشپزخانه را هم شست. آن روز یکی از زیباترین روزهای عمرم بود که کنار او تجربه میکردم. روزی که تبدیل شد به خاطره ای ماندگار.

به ژاله گفتم تو در نگاه من فقط یک دوست دختر نیستی. من از نوجوانی دلم می خواست دختر متولد میشدم. از بین کودکان نیز فرزند دختر را بیشتر می پسندم. داشتن دوسدختری که درکم کند نیز یکی از بزرگترین آرزوهایم بود. تو ترکیبی از این سه آرزوی تحقق یافته ای که اکنون پیشم نشسته است. ژاله لبخندی زد و گفت: پس با این حساب همه چیز تو منم.

بعد از دو سه ساعت خلوت شیرین، آمادۀ رفتن شدیم. ژاله گفت خاله سفارش کرده چند عدد دارو برایش بگیرم. بی زحمت اگر ممکن است به ولیعصر برویم. در تاریکی هوا به ولیعصر رفتیم و به سه داروخانه سر زدیم. عاقبت ژاله داروی مورد نظر را پیدا کرد و خرید سپس برگشتیم به باغمیشه. موقع پیاده شدن ژاله کلی از من تشکر کرد. دستم را گرفت و گفت: امروز خیلی خوش گذشت. باز هم تکرارش می کنیم. آن روز ژاله اول خیابان امیرکبیر پباده شد.
 
هفتم آذر در پیامی که به ژاله فرستادم نوشتم: ژاله از اینکه تو را دارم خوشبختم. براستی که عشق ورزیدن زیباست.  ژاله نیز در پاسخ چنین نوشت: و عاشقی مثل تو داشتن زیباتر. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

شعری که پس از دیدار آن روز سرودم:


هندوانۀ یلدا

۳ بازديد


27 آذر ژاله برایم پیام فرستاد که از امروز بعنوان فروشنده در لاله پارک کار خواهم کرد. کارش را تبریک گفتم و پرسیدم روزهای تعطیلت کی خواهند بود؟ ژاله برنامه کاری اش را برایم فرستاد و گفت فقط شنبه ها تعطیلم.

شب یلدای 99 ژاله برایم تبریک فرستاد و گفت فردا بعد از کار اگر مایل بودی دنبالم بیا. اول دی ساعت 8 شب جلوی لاله پارک رفتم. ژاله از کارش بیرون آمد سپس باهم سمت نصر رفتیم.

در محلۀ نصر نزدیک منزلمان میدانی بزرگ و خلوت بود به اسم حیدری. همانجا توقف کردم تا دقایقی باهم حرف بزنیم. آن میدان هنوز هم خلوتگاه عاشق و معشوقانی است که جایی برای حرف زدن ندارند. حرفهایمان که تمام شد ژاله ظرفی را به من داد که داخلش پر از هندوانه بود. گفت هندوانۀ شب یلداست. از دیشب برای تو نگه داشته بودم. هندوانه هایش را بخور ولی ظرفش را با شکلات تلخ پر کن. من عاشق شکلات تلخم.

آن شب ژاله در خیابان عباسی نزدیک منزل خاله اش پیاده شد. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)



برنامه کاری ژاله

سفارش لنز

۳ بازديد


چهارشنبه 26 آذر ژاله پیام فرستاد و گفت: امروز می خواهم بروم بیرون. دوست دارم تو هم پیشم باشی. عصر ساعت شش در همان جای همیشگی منتظرش بودم. وقتی داخل ماشین شد حسابی بغلش کردم. بغل کردنم چنان با شور و حال بود که ژاله گفت: بمیرم برای اینهمه دلتنگی ات.

بوس و بغلم که تمام شد رفتیم سمت ولیعصر. ژاله گفت «باید به پاساژ میلاد نور برویم. می خواهم با کارت هدیه ای که تو داده ای لنز طبی برای چشمانم بخرم.» در پاسخ گفتم من از همان روز اول چشمانت را دوست داشتم. عاشقشان بودم خوشحالم که کادوی من سهم چشمان قشنگت می شوند.

دقایقی بعد جلوی پاساژ پیاده شدیم. ژاله داخل رفت و لنزی را که می خواست سفارش داد سپس رفتیم به فهمیده. در میدان فهمیده به سمت عباسی یک ربع توقف کردیم. در آن دقایق از فلسفۀ زندگی حرف زدیم. به ژاله گفتم باید قدر جوانی و لحظات رفاقتمان را بدانیم. عمر به سرعت باد در حال گذر است و روزی خواهد رسید که همین ایام را آرزو خواهیم کرد. ژاله آن روز در خیابان عباسی نزدیک منزل خاله اش پیاده شد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)


تولد ژاله

۴ بازديد


دهم آذر تولد ژاله بود. از او خواسته بودم آن روز به منزلمان بیاید زیرا آرزو داشتم برایش جشن تولد بگیرم. ژاله نوشت: روز تولد به احتمال قوی وقت کمی خواهم داشت ولی بخاطر تو حتما سعی میکنم مدتی پیشت باشم.

یک روز قبل به بازار رفتم تا هم برای ژاله کادو بخرم و هم میوه و شیرینی. چون دقیقا نمیدانستم ژاله چه چیزی دوست دارد کارت هدیه گرفتم و مبلغش را نیز 546 هزار تومن زدم. مسئول باجه پرسید این دیگر چه جور مبلغی است چرا مبلغ رُند نمی زنی؟ گفتم اتفاقا خیلی هم رُند است. هدیه ای است برای جشن تولد دوستم. فردا پانصد و چهل و ششمین روزی است که باهم آشنا شده ایم.

فردای آن روز ساعت 12 با ژاله به منزل ما رفتیم. باز هم ژاله مثل ده روز قبل مرا بغل کرد و همدیگر را بوسه باران کردیم. پس از دادن کادو، ژاله بسیار تشکر کرد و گفت اگر خدا بخواهد یک روز هم برای تو جشن تولد خواهیم گرفت. آن روز با ژاله کلی گفتیم و خندیدیم. به ژاله گفتم من و تو فقط قدّمان یکی است وگرنه تو لیاقتت بسیار بیشتر از کسانی مثل من است. تو در اوج تنهایی هایم کنارم ماندی و قوت قلبی شدی برای من. فقط نمی دانم بعد از رفتنت به خارج، دوری ات را چگونه تحمل خواهم کرد.

ژاله خندید و گفت: اولا قد من از تو بلندتر است. ثانیا من حتی اگر خارج هم بروم باز هم رفاقتم با تو ادامه خواهد داشت. تو هم سعی کن مدرک زبانت را بگیری آن وقت بازهم می توانیم کنار هم باشیم. در پاسخ گفتم چشم عزیزم ولی مگر تو از من بلندتری؟ گفت بله که من بلندترم. گفتم باید اندازه بگیریم سپس هر دو پشت به دیوار ایستادیم و علامت زدیم. علامت ژاله دو سه سانت بالاتر از من شد. آن روز فهمیدم ژاله کمی بلندتر از من است.

همانطور که ژاله قبلا گفته بود بخاطر تولدش نمی توانست زیاد پیشم باشد زیرا در منزل خودشان منتظرش بودند. ساعت یک و نیم با ژاله از منزل خارج شدیم. بین راه ژاله بازهم از من تشکر کرد. من هم در پاسخ گفتم: ببخش اگر نتوانستم بیشتر از این کاری برایت بکنم. من هر کاری هم که برایت انجام دهم در مقابل محبتهایی که تو به من می کنی کاهی است در برابر کوه. آن روز ژاله در میدان فهمیده پیاده شد. شب بعد هم عکسهایی از جشن تولدش برایم فرستاد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)



دلداری ژاله

۴ بازديد


قرار بود ژاله پس از دو ماه دوری، چهارشنبه 28 آبان پیشم بیاید ولی بعلت آمدن خاله اش قرار به روز دیگری موکول شد. ژاله پیام فرستاد و گفت: خاله ام خانوادگی آمده اند منزلمان. سه روز پیشمان خواهند ماند. قرارمان بماند برای شنبه. شنبه حتما خواهم آمد.» از کنسل شدن قرارمان دلم خیلی گرفت ولی ژاله کلی مرا دلداری داد. گفت: بخدا شنبه پیشت هستم. مراقب خودت باش من فرزاد باانرژی میخاماااا.

من هم در پاسخ چنین نوشتم:

    با دوری ات  ای یگــانه  دلــــبر چکنم    
شب بی تو  من ای ماه منـــور چکنم
   گفتی تو که شنبه پیش من می آیی  
تا شنـبه  تحــــمل نکـــنم  گــر چکنم

(برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)



خاطرۀ شمع

۳ بازديد


شب دوشنبه 26 آبان حدود ساعت ده برقهای منزلمان رفت. خانه شده بود تاریکی مطلق. از فرط تنهایی به ژاله اسمس زدم. ژاله گفت شمع روشن کن. گفتم ما شمع نداریم عزیز دلم. ژاله گفت روز دیدار برایت شمع خواهم آورد تا اینجور مواقع روشن کنی. نوشتم شمعی که تو بیاوری دیگر فقط شمع نیست. عشق است عزیزم.

بله شمع خودش به تنهایی نماد عشق است حالا اگر معشوق آن را بیاورد می شود عشق در عشق. چه کسی فکر می کرد یک برق رفتن ساده تبدیل شود به خاطره ای شیرین. کافی است عاشق باشی و از دریچۀ عشق به همه چیز نگاه کنی. لحظات با ژاله بودن، آنقدر زیبا هستند که نمی خواهم هیچ کدامشان فراموش شوند. مینویسم تا ماندگار باشند. برای خودم و برای آنانکه بعد از من این نوشته ها را خواهند خواند. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)



بازگشت ژاله از میاندوآب

۳ بازديد


دوشنبه دوازدهم آبان به ژاله پیام فرستادم. از او پرسیدم دقیقا کی به تبریز خواهی رسید. ژاله نوشت الان تبریزم. گفتم خوش آمدی. آمدنت بهترین خبر دنیاست برای من. بگو کی می توانیم دیدار کنیم. دلم برایت لک زده. ژاله نوشت چند روز باید صبر کنی چون مریض شده ام سپس عکسی از خودش را در بستر بیماری برایم فرستاد.

با دیدن عکس نگرانش شدم. ژاله گفت نگران باش فقط یک سرماخوردگی است. اما باید برای اطمینان یک تست کرونا بدهم. خودم هم دلم میخواهد هرچه زودتر پیشت بیایم تا در منزل جدید کنار هم باشیم ولی خب باید صبر کنی تا حالم بهتر شود. ضمنا دعا کن تست کرونایم منفی باشد.



چاره ای جز صبر نداشتم. می دانستم که ژاله خواهد آمد. هر شب از دلتنگیهایم برایش می گفتم و او هم از احساس جدیدی که نسبت به من پیدا کرده بود. 
شب 21 آبان ژاله نوشت دیدارمان در منزل، روز 28 آبان خواهد بود. گفتم اگر بدانی چقدر دلتنگت هستم زودتر از این قرار می گذاشتی. ژاله گفت تو چهل پنجاه روز صبر کرده ای، این یک هفته را هم صبر کن. من قول داده ام بغلت کنم. خودم هم مشتاقم هر چه زودتر ببینمت پس کمی هم صبر کن.

آن شب حرفهایمان که تمام شد نوشتم: شبت بخیر بهترین دختر دنیا. ژاله هم در جواب نوشت: شب توام بخیر بهترین عاشق دنیا.  او آن شب با این جمله مرا بهترین عاشق دنیا لقب داد. نمی دانم آیا واقعا چنین هست یا نه ولی مسلما ژاله بهترین دختر دنیاست و شکی در او نیست. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)



دو خبر شادیبخش

۳ بازديد


شب دهم آبان ژاله در تلگرام گفت: «مژده ای برایت دارم. کارمان حل شده و من چند روز دیگر به تبریز باز خواهم گشت.» از شنیدن خبر به هوا پریدم. نوشتم: «بدین مژده گر جان فشانم رواست.» ژاله گفت دلم می خواهد امشب کلی باهم حرف بزنیم. این اولین بار بود که ژاله این قدر برای من احساس دلتنگی می کرد.

اما آن شب ژاله خبر شادیبخش دیگری هم به من داد. گفت دلم می خواهد بغلت باشم. پرسیدم واقعا؟ گفت بله واقعا. دلم هوس کرده بغلت کنم و تو هم مرا بغل کنی. حرفهای ژاله برایم تکان دهنده بود. در این دو سال رفاقت، ژاله حرف بوسه را هم به زور می زد چه برسد به بغل کردن من. پرسیدم یعنی اگر به تبریز بیایی به منزل جدیدمان خواهی آمد؟ گفت بله صددرصد. پرسیدم چه اتفاقی افتاده که اینقدر تغییر کرده ای عزیزم؟ نوشت «نمی دانم شاید این مدت دوری از تبریز باعث شده به تو فکر کنم. راستش را بخواهی دلم برایت تنگ شده فرزاد»

آن شب ژاله کلی با من درد دل کرد و اشک شوق در چشمانم نشاند. گفتم من از رفتن تو به میاندوآب خیلی غمگین بودم. نمی دانستم که میاندوآب قرار است تو را با من صمیمی تر کند. پس باید از میاندوآب ممنون باشم که چنین احساسی را در تو نسبت به من ایجاد کرده است. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)





روزهای دلتنگی

۰ بازديد


با رفتن ژاله به میاندوآب احساس تنها شدن کردم. دیگر تبریز برایم زیبا نبود. گاهی از سر دلتنگی شعری می سرودم و برای ژاله می فرستادم. گاهی هم به مکانهایی سر می زدم که با ژاله در آنجا خاطراتی داشتیم. دو هفته بعد از رفتن ژاله قرارداد منزل ما نیز تمام شد. ناچار منزل دیگری اجاره کردیم. منزل جدید در همان ساختمانی بود که سال 97 ساکنش بودیم ولی دو طبقه بالاتر.

سر و کله زدن با صاحب خانه، راضی کردن مستاجر قبلی برای خروج و اسباب کشی تقریبا دو هفته طول کشید و مرا بسیار بسیار خسته کرد. در این مدت اصلا نتوانستم به ژاله پیامی بزنم. بعد از دو هفته بالاخره به منزل جدیدمان رفتیم و من همان شب اول به ژاله پیام فرستادم. ژاله نوشت: فکر کردم دیگر فراموشم کرده ای و از خیرم گذشته ای. من هم نوشتم: هرگز چنین چیزی ممکن نیست.

ژاله پرسید منزل جدیدتان کجاست؟ گفتم همان ساختمانی است که سال 97 آمده بودی. آن وقت طبقۀ ششمش بودیم این بار طبقۀ هشتمش هستیم. این حرف ژاله را به یاد آن خاطره انداخت. گفت آن روز در منزل باهم نشسته بودیم و سفرهای شادی خانم را به آمریکا تماشا می کردیم. دیدن آن دختر در آمریکا مرا بدجور حرص می داد. از ژاله پرسیدم کی به تبریز می آیی. دلم بدجور برایت تنگ شده. ژاله نوشت «بخدا فعلا مشخص نیست شاید دیگر اصلا نتوانیم به تبریز بیاییم.» حرف ژاله بدجور مرا ناامید کرد طوری که همان شب اول در منزلمان ساعتها در رختخوابم گریه کردم. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)



رفتن ژاله به میاندوآب

۴ بازديد


ظهر شنبه پنجم مهر ژاله برایم پیام فرستاد. گفت الان از میاندوآب عازم تبریزم ولی عصر دوباره باید برگردم به میاندوآب. پرسیدم مگر چه شده؟ گفت پدرم کاری در میاندوآب دارد که من هم باید کنارش باشم و مشخص هم نیست کی تمام شود شاید چند ماه طول بکشد. اگر می خواهی همدیگر را ببینیم همین الان بیا به ترمینال تبریز.

با عجله خودم را به ترمینال رساندم. ژاله کنار اتوبوسها منتظرم ایستاده بود. یکی از ساکهایش را من برداشتم و یکی را هم خودش. در حالی که سمت ماشین من می رفتیم از ژاله خواستم ساک دومش را هم به من بدهد زیرا برایش سنگین بود. ژاله به شوخی گفت: آخه پسر مگه تو جون داری برای اینهمه بار.

بالاخره نفس زنان کنار ماشین رسیدیم و سوار شدیم. همین طور که در اتوبان کسایی سمت باغمیشه می رفتیم ژاله از من شماره حسابم را خواست تا پولی را که دو هفته پیش بحسابش زده بودم پس دهد. گفتم کدام پول من که چیزی یادم نیست پس لطفا اصرار نکن عزیز دل فرزاد. گفت بالاخره تو زحمت کشیده ای. گفتم همه چیز فدای سرت. بین من و تو چیزی به اسم پول وجود ندارد.

به هر نحوی که بود حرف را عوض کردم سپس ژاله از کار پدرش برایم حرف زد. گفت «پدرم بخاطر اختلافی مالی به دادگاه شکایت کرده که باید مدتی پی گیرش باشیم. در این مدت در منزل پدربزرگم خواهیم بود که ساکن میاندوآب است.» حرفهای ژاله خبر خوبی برای من نبود زیرا دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم به همین خاطر سمت نصر نزدیک منزلمان جایی توقف کردم (میدان حیدری) که ساعتی باهم حرف بزنیم.

در حالیکه اشک در چشمانم حلقه زده بود عاشقانه بغلش کردم. از او قول گرفتم فراموشم نکند و برای دیدنم حتما به تبریز بیاید. ژاله نیز دستم را گرفت و گفت «مطمئن باش فراموشت نخواهم کرد. دو هفته یکبار هم به تبریز خواهم آمد. تو فقط دعا کن مشکلمان هرچه زودتر حل شود.» گفتم چشم بهترین دختر دنیا، سپس حرکت کردیم. ژاله گفت به منزل خودمان نرو. باید به منزل خاله ام در خیابان عباسی برویم. حرفش را اطاعت کردم و سمت عباسی رفتیم. نزدیک منزل خاله اش، ژاله وسایل را برداشت و پیاده شد و من تا آخرین لحظه ای که می توانستم ببینمش با نگاهی حسرت آلود بدرقه اش کردم. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)


مشکلی برای ژاله

۵ بازديد


بیست و چهارم شهریور مشکلی برای ژاله و خواهرش پیش آمده بود که با من در میان گذاشت. شکر خدا توانستم مشکلش را حل کنم سپس همان روز 6 و نیم عصر جای همیشگی قرار گذاشتیم. ژاله سر ساعت رسید و باهم سمت نصر و مرزداران رفتیم. آن روز باز هم ژاله شاد و پرانرژی بود. کلی  گفتیم و خندیدیم سپس من قصه ای عاشقانه از لیلی و مجنون را که به شعر بود برایش خواندم.

از ژاله پرسیدم آیا میدانی من کجا و کدام لحظه عاشقت شدم؟ گفت نه نمی دانم. گفتم پس برای اینکه بدانی باید به بارنج برویم. زیرا مکانش آنجا قرار دارد. در بارنج صد متر مانده به چراغ قرمز باغمیشه ایستادیم. گفتم جای مورد نظر اینجاست. سال 97 شانزدهم اسفند در اولین دیدارمان وقتی از بازار برمیگشتیم همین جا دستت را گرفتم و گفتم: خب ژاله دیگر وقت خداحافظی است. منظورم خداحافظی همیشگی بود زیرا هرگز امیدی نداشتم که تو با من رفاقت کنی. تو از لحن صحبتم و قیافه ام منظورم را درک کردی. سپس دستم را فشردی و گفتی: نه این حرف را نزن، چنین چیزی نخواهد بود. همان لحظه همینجا دلم لرزید و عاشقت شدم.

قصۀ عاشق شدنم را که تعریف کردم ژاله گفت یادش بخیر واقعا چه روز قشنگی بود. من هم گفتم آن روز، آن لحظه و این نقطه برای من مقدسند. سپس باهم قراری گذاشتیم. عهد کردیم باهم صمیمی تر از گذشته شویم و زود زود همدیگر را ببینیم. ژاله آن روز در میدان فهمیده پیاده شد.



پیام زیبای ژاله به من در شب همان روز:

تو که بهترین دوستی برام. خدا رو شکر عزیزم. واقعا در این روزهای سخت چقدر خوبه که تو پیشم هستی. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)


ژاله و پاییز

۴ بازديد



روزهای آخر تابستان بود و صدای پای خزان کم کم داشت به گوش می رسید. پاییز برای ما شاعران دنیایی است پر از زیبایی و دلتنگی. همیشه دوست داشتم فصل پاییز با کسی که عاشقش هستم میان درختان قدم بزنم ولی سالهای قبل چنین سعادتی هرگز نصیبم نشده بود. پاییز سال پیش جز غم و اندوه برایم نداشت به همین خاطر اولین شعرم برای پاییز بسیار غمگین بود:

شعر غمگین من برای پاییز.

برای تماشای ویدئو روی متن بالا کلیک کنید.
 
اما امسال با سالهای قبل فرق داشت. امسال گوهری به نام ژاله در کنارم داشتم به همین خاطر از پاییز جز زیبایی نمی دیدم خصوصا که ژاله هم متولد پاییز بود. این احساس زیبا دوباره مرا شاعر کرد تا اینکه قلم به دست شدم و اشعاری برای پاییز سرودم. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)



یک دیدار شاد

۰ بازديد


شنبه بیست و دوم شهریور، 6 و نیم عصر زیر پل فهمیده قرار داشتیم. ژاله یک ربع دیر رسید. این بار سمت نصر و مرزداران رفتیم. با توجه به اینکه در دیدار قبلی مان ژاله غمگین بود اصلا فکر نمی کردم دیدار خوبی داشته باشیم ولی آن روز ژاله شاد و پر انرژی بود. کلا می گفت و می خندید و با من شوخی می کرد.

در محلۀ نصر مدرسه ام (محل کارم) را نشانش دادم سپس ژاله از من خواست برایش حرفهای فلسفی و علمی بزنم. من هم معنای لغوی کفر را برایش شرح دادم و کلمۀ الله را ریشه یابی کردم. ژاله که دختر روشنفکری بود از شنیدنش لذت برد و گفت: راستی تو اینهمه اطلاعات را از کجا یاد گرفته ای. واقعا که بی نظیری.

همچنان که می گفتیم و میخندیم حرفمان به لاله پارک کشید. گفتم من دو رفیق در کارمندان لاله پارک دارم که باهم برادرند. فامیلشان کارگر است. ژاله گفت نامش صمد نیست؟ گفتم آره. برادر بزرگتر نامش صمد است. از بچگی باهم دوست بودیم. گفتم راستی تو صمد را از کجا میشناسی؟ گفت صمد دوسپسر خالۀ من شعله است. حتی چند بار به منزل مادربزرگ من هم آمده اند.

پس از دو ساعت گردش و خنده رسیدیم به ماهی پزی. گفتم اگر موافقی برویم ماهی بخوریم ژاله گفت نه دیگر دیر شده بماند برای بعد. گفتم چشم هر چه تو بگویی سپس رفتیم سمت لاله پارک. نزدیک لاله پارک ژاله گفت برایم چسب زخم بخر. اتفاقا همان نزدیکی یک داروخانه بود. ژاله داخل ماشین ماند و من رفتم برای خرید. ژاله چسب را گرفت و پیاده شد و من با دلی شاد که سرشار از عشق ژاله بود، عازم منزل شدم. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

غزل سروده شده بعد از دیدار:


سوغاتی انگور و گلابی

۵ بازديد


شنبه اول شهریور در باغات مرند بودم. دوستم رسولزاده مقدار زیادی انگور و گلابی برایم چیده بود تا بعنوان سوغاتی به تبریز ببرم. سه شنبه شب که در تلگرام حرف میزدیم از باغات مرند برای ژاله گفتم. ژاله گفت: «تو که رفته بودی باغات مرند پس چرا سوغاتی برایم نیاورده ای؟» گفتم اتفاقا آورده ام. ژاله گفت: «نه نیاورده ای.» برای اینکه باور کند عکسی از انگور و گلابیها را برایش فرستادم. ژاله عکسها را که دید باورش شد بعد نوشت: وای مرسی فرزاد. داشتم قهر میکردمااااا؟ من سوغاتی این مدلی دوست دارم.


پنجشنبۀ همان هفته باهم قرار گذاشتیم. ژاله گفت ساعت 7 و نیم می توانیم در قرارگاه همیشگی همدیگر را ببینیم. آن روز سمت کسایی و امامیه رفتیم و از مسیر توانیر به فهمیده آمدیم. بین راه متوجه شدم ژاله کمی غمگین است. علتش را پرسیدم گفت: «امتحان خارجم برای امسال کنسل شده و نمیتوانم به ایتالیا بروم.» دلداری اش دادم و گفتم تو 24 سال داری. هنوز برای موفق شدنت وقت بسیار است. حرفهایم ژاله را کمی تسکین داد. بعد از پل کابلی به سمت عباسی، ژاله گفت برایم اسلایم بخر. گفتم اسلایم دیگر چیست؟ گفت وسیله ای است شبیه موم برای تقویت اعصاب. من هم اطاعت کردم.

وقتی به فهمیده رسیدیم هوا دیگر تاریک شده بود. ژاله این بار در همان میدان فهمیده پیاده شد. گفت میخواهم تا منزل پیاده روی کنم. دستش را بوسیدم و گفتم پس سوغاتی ات را هم بردار. برایت از باغات مرند انگور و گلابی آورده ام.

بعد از پیاده شدن ژاله، غمی غریب در دلم سنگینی کرد. دلم به دلش واقعا راه داشت. غمگین بودنش مرا نیز غمگین کرد طوری که نتوانستم به منزلمان بروم. کنار بازار ماهی باغمیشه روی یک نیمکت نشستم و چشمانم پر از اشک شد. یاد روزهایی افتادم که ژاله با من قهر بود. روزهایی که ساعتها در پارک به انتظار آمدنش می نشستم.

ساعتی در پارک به یاد آن روزهای غمگین نشستم و از خدا خواستم ژاله ام را هرگز غمگین نکند. احساس آن شبم به ژاله آنقدر خالص و شاعرانه بود که بی اختیار دوباره شاعر شدم و غزلی را که روزها نتوانسته بودم تمامش کنم تمام کردم. ژاله خیلی مشتاق بود من آن غزل را کامل کنم به همین خاطر به محض رسیدن به منزل برایش ارسال کردم تا شاید خوشحالش کنم. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
 

خواب عجیب ژاله

۲ بازديد


سوم شهریور ژاله برایم پیام فرستاد. گفت دیشب (یکشنبه شب) خوابت را دیدم. گفتم چه دیدی برایم تعریف کن؟ گفت خواب دیدم که یک چراغ مطالعه برایم خریده ای. چراغ را به من دادی و من آن را به خانه آوردم ولی وقتی روی میزم گذاشتم هر کار کردم نتوانستم روشنش کنم خیلی حس بدی بود.

در پاسخ نوشتم: الهی فدایت شوم پس باید یکی برایت بخرم روشنش کنی تا حس بدت از بین برود ولی خوشحالم که مرا در خواب دیده ای عزیز دل فرزاد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)


استاد و شاگرد

۱ بازديد


پس از قبولی ژاله در آیلتس حس کردم که من هم باید مثل او در خواندن زبان، جدی و بااراده باشم. ارادۀ آهنین ژاله در رسیدن به این هدف تاثیر عجیبی روی من داشت. سال 97 در رفاقت اولمان، زبان من بسیار قوی تر از ژاله بود. وقتی من شبها زبان می خواندم او با حسرت می نوشت: منه ده زبان

اما دیگر قضیه فرق کرده بود. اکنون او دهها پله از من جلوتر است و من برای اینکه به معشوقم شبیه تر شوم باید کاری می کردم. ژاله برایم کتابی فرستاد و گفت سعی کن این کتاب را هر روز بخوانی. کتابی را که ژاله فرستاده بود هر روز می خواندم اما در لیسنینگ بسیار ضعیف بودم.

از آن روز به بعد کتاب می خواندم و به لیسنینگهای تکتیس گوش می کردم. هر اشکالی هم که پیش می آمد در تلگرام از ژاله می پرسیدم و او استادانه پاسخش را برایم می فرستاد. او استاد شده بود و من شاگرد. این احساس، بی اختیار غزلی را در زبانم جاری ساخت ولی فقط سه بیت توانستم بنویسم:



ژاله تا شعرم را دید ذوق زده شد. گفت: خیلی زیباست پس بقیه اش کو؟ گفتم بقیه اش هنوز الهام نشده. ژاله گفت خیلی به دلم نشست. پس بگذار هر وقت کاملش کردی برایم بخوان. من هم اطاعت کردم. روز بعد سعی کردم بقیه اش را هم بسرایم ولی هر چه فکر کردم  نشد که نشد. ناچار پس از چند روز به ژاله پیام دادم و گفتم: این غزل انگار نمی خواهد بقیه اش الهام شود. غزل سختی است هر وقت توانستم کاملش کنم برایت خواهم فرستاد. ژاله هم نوشت: شعرش خیلی دلنشین است باید بقیه اش را هم بسرایی. گفتم چشم. هر وقت توانستم خواهم سرود. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

خورشید و جنابعالی

۳ بازديد


در دیدار قبل ژاله گفته بود برای دیدار بعدی باید تا نوزدهم مرداد صبر کنی. ژاله آن روزها به شدت برای دانشگاه ایتالیا درس می خواند تا بلکه بتواند پذیرش بگیرد. من هم درکش می کردم به همین خاطر قول دادم تا نوزدهم مرداد صبر کنم:



شنبه هجدهم مرداد از ژاله خواستم فردا یکشنبه همدیگر را ببینیم ولی ژاله بی حوصله بود. گفت با دوستم حرفم شده. کمی دلداری اش دادم سپس گفتم امروز پیرهنی جدید خریده ام که میخواهم فردا اولین بار پیش تو بپوشم. ژاله گفت هماهنگ می کنیم ولی فردا وقتم خیلی کم است. شاید فقط 40 دقیقه بتوانم پیشت باشم.

به هر طریقی بود آن شب خنده را به لبهای ژاله نشاندم و حالش بهتر شد. ژاله گفت تو از بس در حق من خوبی کرده ای که به من الهام شده باید تو را شاد کنم. از ژاله خواستم فردا برای ناهار به ماهی پزی برویم ولی گفت ناهار بماند برای بعد.

فردای آن روز ساعت 6 زیر پل فهمیده قرار گذاشتیم. چون ژاله پیاده می آمد با بیست دقیقه تاخیر رسید سپس سمت کسایی و زعفرانیه رفتیم. . آن روز از حرفهای استادم برای ژاله گفتم و اینکه چرا چنین احساسی نسبت به ژاله پیدا کرده ام. منظورم از استاد، دکتر بدری بود. حتی خاطره اولین روز آشنایی ام با دکتر بدری را هم برایش تعریف کردم که خاطره ای بود بسیار زیبا.

همچنان که در اتوبان کسایی مشغول رفتن بودیم ژاله می گفت و می خندید ولی گاهی هم از شدت تابش خورشید شکایت میکرد. گفتم ژاله آیا می دانی که من خاطرات هر روزمان را می نویسم؟ ژاله گفت بله که می دانم. قبلا هم گفته ای. سپس گفت: لطفا در خاطرۀ امروزت این را هم حتما اضافه کن که خورشید و جنابعالی گاهی اعصاب ژاله را خورد می کردید.»

آن روز حدود سه ساعت باهم بودیم. روزی بود پر از شادی و خنده. یک روز خوب به معنای واقعی. ژاله هم کنار لاله پارک پیاده شد.


شعر آن روزم برای ژاله:




پیامهای شب بعدمان در تلگرام:

ژاله: فرزاد این مدت درگیری ام زیاد بود. این بار که به دیدنت اومدم انگار از وسط درد سرهام فرار کرده بودم. اون چند ساعتی که باهم بودیم انگار خواب بود کلا.

من: اره واسه منم یه خواب شیرین بود.

ژاله: میدونی شاید خوب نباشه بگم ولی هنوز یه غریبه ای برام. همش میگم من اینجا چیکار میکنم. چرا با این شخص نشستم و دارم حرف میزنم. نمیدونم اصلا یعنی چی.

من: من تمام تلاشمو میکنم تا با من بهتر بشی عزیزم. یواش یواش توام منو دوس خواهی داشت مثل یه دوست واقعی. همش برات ارزو میکنم که به بهترین جاها برسی. منو از خودت بدون عزیزم. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)


اشعاری که در آن هفته سرودم:



غزلی جدید برای ژاله

۲ بازديد


فقط چهار روز از بیست و نهمین دیدار زیبای من و ژاله می گذشت ولی احساس میکردم دلتنگش شده ام. از سر دلتنگی ناچار دست به قلم شدم تا بلکه با سرودن یک غزل سرم را گرم کنم. غزل را سرودم ولی نمی دانستم ردیفهای آخرش را «دوست می دارم» بنویسم یا «دوست خواهم داشت» به همین خاطر به هر دو صورت نوشتم و به ژاله ارسال کردم.

از ژاله پرسیدم آیا غزل جدیدم را که برایت سروده ام دوست داری؟ ژاله نوشت: غزلهایت مثل همیشه عالی است. پرسیدم به نظرت کدام یک از این دو حالت زیباتر است؟ ژاله گفت حالت دوم بیشتر به دلم می نشیند. من هم گفتم: مرسی گلم. شاید تو تنها معشوق عالمی که اولین خوانندۀ شعرهایی است که عاشقش برایش سروده است. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

یک اشتباه شیرین

۴ بازديد


هفتم مرداد ژاله پیام فرستاد که «فردا می توانیم باهم ملاقات کنیم. ضمنا کارنامه ام را به آدرسی در تبریز فرستاده اند که باید برای گرفتنش برویم.» پیامش مرا خوشحال کرد. گفتم من حرف دلی هم دارم که فردا حضوری برایت خواهم گفت. عصر آن روز به مغازه ای در باغمیشه رفتم. می خواستم کادویی (لوازم آرایشی) بخرم تا فردا بعنوان هدیۀ قبولی در آیلتس تقدیم ژاله کنم. مغازه دار کادو را برایم پیچید و من برای اینکه یادم نرود، همان روز آن را داخل ماشین پنهان کردم.

چهارشنبه هشتم مرداد مثل همیشه زیر پل فهمیده همدیگر را یافتیم. (ساعت یازده) ژاله گفت آدرس جایی نزدیک پارک قائم مقام است. همچنانکه در بلوار چایکنار به آن سمت می رفتیم نزدیک پمپ بنزین کنار خیابان توقف کردم. بازهم مثل قبل گفتم: ژاله چشمانت را ببند سپس کادو را در دستانش گذاشتم. گفتم به شیرینی قبولی ات در آیلتس این کادو را از من بپذیر. ژاله خوشحال شد و گفت: شیرینی را من باید به تو بدهم سپس مرا بوسید و گفت: مرسی که اینقدر مهربانی عزیزم.

پس از تقدیم کادو، به آدرس مورد نظر رفتیم. ماشین را جایی پارک کردم و پیاده شدیم ولی هرچه کوچه ها را گشتیم اثری از آن آدرس نیافتیم. در یکی از کوچه ها ژاله به تهران زنگ زد. گفتند آدرس نزدیک باغلارباغی است شما اشتباهی رفته اید. داشتیم از کوچه ها بیرون می آمدیم که تصادفا خودمان را جلوی مقبره الشعرای تبریز یافتیم. یکباره یاد خوابی افتادم که 21 فروردین 98 دیده بودم. (خاطرۀ آن خواب) دیدن قبر شهریار در آن لحظات، آرامش عجیبی به من داد خصوصا که همیشه خودم را به شهریار و ژاله را به ثریا تشبیه می کردم.

دقایقی کنار هم به مقبره الشعرا خیره شدیم سپس حرکت کردیم. این بار آدرس اصلی را یافتیم و من جلوی ساختمان توقف کردم. ژاله داخل رفت ولی وقتی برگشت غمگین بود. گفت: «کارنامه ام را ندادند. گفتند مشکلی پیش آمده.» دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم نگران نباش حل می شود ولی ژاله بازهم غمگین بود.

ناچار دست از پا دراز تر برگشتیم. بین لاله پارک و بارنج بودیم که گوشی ژاله زنگ خورد. ژاله گوشی را جواب داد سپس با شرمی که در نگاهش بود گفت: «فرزاد می دانم که خسته ات کرده ام. گفتند مشکل برطرف شده اگر می توانید برای گرفتن کارنامه برگردید.» گفتم تو جان بخواه عزیزم. این چه حرفی است و دوباره برگشتیم.

پس از گرفتن کارنامه، ژاله گفت مدارکم را نیز باید اسکن کنم. گفتم من دوستی دارم به اسم یاشار. میدهم برایت اسکن کند. کامپیوتری یاشار داخل باغمیشه بود. زنگ زدم به یاشار و گفتم فعلا مغازه را نبند کار واجبی دارم. نزدیک ساعت 3 به کامپیوتری رسیدیم. ژاله را به یاشار معرفی کردم و گفتم مدارک دوستم را اسکن کن. تا آماده شدن اسکن ها نوشابه ای خنک هم خوردیم. ژاله راضی نبود که هزینه را من حساب کنم ولی به زور راضی اش کردم. یاشار هم نصف قیمت برایمان حساب کرد.

بعد از اسکن مدارک دوباره حرکت کردیم. موقع حرکت به ژاله گفتم: امروز قرار بود حرف دلم را نیز برایت بگویم ولی اصلا فرصت نشد. ژاله گفت: «راست می گویی پسر. گفته بودی امروز حرف دلت را هم خواهی زد. خُب همین الان بگو.» گفتم چشم و کنار خیابان زیر درختی توقف کردم. اول دستش را گرفتم سپس در نگاهش زل زدم  و حرفی را که دلم میخواست روزی به او بگویم گفتم. البته کاملا خصوصی بود. ژاله خندید و گفت: معلوم است که نمی شود. حرکت کن پسر که خیلی خسته ام. آن روز ژاله جلوی لاله پارک پیاده شد.

پیامهای آن شب در تلگرام:

من:  امروز خیلی خوش گذشت عزیزم. اگر چه خسته شدیم ولی خستگیهای من فدای یک لحظه خوشحالی و خنده های تو. تازه امروز حس کردم خیلی خوشبختم. امروز توانستم حرف دلمو بهت بزنم اگر چه گفتنش برام خیلی سخت بود. خیلی تمرین کرده بودم براش.

ژاله: خیلی اذیت شدی امروز واقعا شرمنده شدم. مرسی که پیشم بودی. راستی پول اسکن ها چند شد؟

من: هیچ تومن واحد پول عاشقان

ژاله: لوس نشو بگو چند شد. تازه 67 تومن هم پول واسه پُست دادی.

من: وقتی کنار منی پول معنی نداره. خیلی دوستت دارم. هرگز ولم نکن. هوامو داشته باشی برام کافیه.. فقط خودت باش و خودت و خودت. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

شعری که آن شب سرودم:

خبر قبولی در آزمون

۴ بازديد


چهارم مرداد با ژاله در تلگرام حرف می زدیم. گویا ژاله مشغول جمع آوری مدارکش برای بورسیه بود. تازه می خواست برای سفارت هم وقت بگیرد به همین خاطر وقت زیادی برای گفتگو نداشت. فردای آن روز ژاله خبر قبولی اش را در تلگرام برایم فرستاد. آن روز برای اولین بار، فامیلی ژاله را یاد گرفتم. نمراتش نیز همه 7 یا بالای 7 بودند. فقط در رایتینگ 6 و نیم گرفته بود.

ژاله برایم نوشت: امروز شادم عزیزم. ارادۀ ژاله در گرفتن مدرک آیلتس مرا بشدت تحت تاثیر قرار داد. هم بحالش غبطه می خوردم هم به داشتنش افتخار میکردم. نوشتم: تبریک عشقم! الان از شادی تو در زمین و زمان نمی گنجم.

همان شب از ژاله خواستم فردا همدیگر را ببینیم ولی ژاله گفت فعلا درگیرم. گفتم تو را بخدا با من نامهربانی نکن من دلتنگتم. ژاله در جواب نوشت: جانیم! من با تو نامهربانی نمیکنم. فقط کمی درگیرم. نگران نباش. تو همیشه برایم عزیزی این اصلا عوض نمیشود.

گفتم هر وقت میگویی من برایت عزیزم اشک شوق در چشمانم جمع میشود و خودم را خوشبخت ترین انسان روی زمین حس کنم. من حتی عاشق شوخی هایت هم هستم چه واقعی باشند چه شوخی. من با خودم عهد کرده ام جز تو عاشق کسی نباشم تنها تو را لایق عشق ورزیدن میدانم برای همین 13 ماه دوری ات را با اشک و ناله تحمل کردم.

تو یک مدت ایران هستی. اگر از ایران بروی شاید دیگر تا آخر عمر تو را نبینم. برای همین است که میخواهم زود زود تو را ببینم تا کمتر حسرت به دل باشم. از تو میخواهم یکی از روزهای همین هفته همدیگر را ببینیم. تو هم هر خواسته ای از من داری به وجود عزیزت قسم هرگز دریغ نکن. تو پاره تن منی پس نباید با من غریبی کنی.

ژاله در پاسخ نوشت: چشم عزیزم قول میدهم همین هفته همدیگر را ببینیم. تو انسان پاکدلی هستی  و حس خوبی به من می بخشی، همیشه برایم آرزوی موفقیت کن. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)



امتحان نهایی آیلتس

۳ بازديد


پنجشنبه نوزدهم تیر ژاله برای آزمون نهایی آیلتس به تهران رفت. آزمونی که بیش از یکسال برایش زحمت کشیده بود. موقع رفتن برایم پیام زد و خواست تا برایش آرزوی موفقیت کنم.  گفتم نهایت سعیت را بکن عزیزم. اگر به سلامتی و پیروزی برگردی جشن میگیریم و هر چیز بخواهی برایت خواهم خرید. ژاله نوشت: من هم قول میدهم محکم بغلت کنم.

فردای آن روز ژاله در حال بازگشت به تبریز خبر داد که امتحانم را خوب دادم فکر کنم نتیجه اش عالی باشد. با خوشحالی نوشتم: می دانستم که موفق می شوی بیصبرانه منتظرتم سپس این شعر را برایش نوشتم:

    پیروزی و خرّمی است یارت ژاله    
آرامش و  سرخوشی نثارت ژاله
         یارب  بسلامت  ز  سفر  برگردی         
فرزاد  بُـــود  در  انتظـــارت  ژاله

(برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)



غیرتی شدن ژاله

۳ بازديد


21 تیر قرارمان 7 عصر جلوی لاله پارک بود. اول با ژاله سمت خاوران رفتیم. در طول سفرمان ژاله برایم از روشهای یادگیری برای آیلتس حرف می زد و من به دقت گوش می کردم. حرفهای ژاله برایم هم دلنشین بود هم آموزنده. از نوع حرفهایش کاملا مشخص بود که چقدر در انگلیسی پیشرفت کرده. او حرف میزد و من بحالش غبطه می خوردم تا اینکه از سمت یاغچیان وارد پاسداران شدیم.

ژاله گفت امروز قصد دارم برای دیدن دوستانم سری به فروشگاه اطلس بزنم به همین خاطر به ولیعصر رفتیم. در ولیعصر ترافیک سنگین بود. همین طور با ژاله حرف می زدیم و ذره ذره در ترافیک حرکت میکردیم. به ژاله گفتم تو باید بیشتر به من انگیزه بدهی. 
ژاله پرسید مثلا چه انگیزه ای؟ گفتم درسی، ورزشی و ... ژاله با تعجب گفت: و جنسی.  سپس زد زیر خنده و مرا هم خنداند. حرفهای آن روز ژاله مرا به یاد سیزدهمین دیدارمان انداخت که دیداری بود پر از شوخی و خنده.

در حالیکه میگفتیم و می خندیدیم کم کم از ترافیک خارج شدیم. نزدیک فروشگاه اطلس بازهم ترافیک بود. البته زمانی که دختری مثل ژاله کنار توست ترافیک یک نعمت است زیرا باعث می شود بودنش را بیشتر حس کنی. ژاله پرسید چه ترانه هایی گوش می کنی. گفتم بیشتر ترکیه. اتفاقا ضبط ماشینم همان لحظه داشت صدای گونل را پخش می کرد. ژاله پرسید گونل را می شناسی؟ گفتم «آره. اولین بار وقتی دانشگاه فردوسی بودم ترانه هایش را شنیدم. حتی آن زمان شعری هم در وصفش سرودم»

همین که ژاله این حرف را شنید غیرتی شد. با صدای بلند گفت: «نفهمیدم چه گفتی!! تو برای این دختر شعر سروده ای؟ زود باش ماشین را نگه دار من پیاده شوم.» آن روز ژاله برای اولین بار نسبت به من غیرتی شد سپس با خنده گفت: «یادت باشد تو فقط باید برای من شعر بگویی.» غیرتی شدنش برایم زیبا و با مزه بود آنقدر که عشقم را نسبت به او چندین برابر بیشتر ساخت. دستش را بوسیدم و گفتم: اطاعت بهترین دختر دنیا. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

خاطرۀ آن روز چنان برایم گوارا بود که باز مرا شاعر کرد:


آرزوهای ژاله

۴ بازديد


 

روز 23 خرداد ژاله در تلگرام گفت: آرزو دارم مدرک آیلتس بگیرم و برای تحصیل به ایتالیا بروم. گفتم «عزیزم امیدوارم به آرزوهای دلت برسی. خوشحالی تو خوشحالی من است. عاشقتم دختر بااراده.» سپس شعری سرودم و برایش فرستادم:

ای دلبر شیرین که زبان میخوانی

در مکتب دل حدیث جان میخوانی

یارب برســی به  آرزوهـای  دلـت

عشقی تو و درس عاشقان میخوانی

ظاهرا امتحان ژاله برای سی و یکم خرداد در تبریز، کنسل شده بود و باید به تهران می رفت. ژاله از این بابت غمگین بود و میگفت تهران رفتن کار آسانی نیست ولی من هر بار دلداری اش می دادم. روزهای آخر خرداد من به باغ انگور دوستم در مرند رفتم و عکسهایی از آن باغ برایش فرستادم. ژاله نوشت: «جای باصفایی است. چقدر میچسبد امتحانم را خوب بدهم یک ۷ خوشگل بگیرم سپس فردایش با تو آنجا باشم و حالم کنارت خوب شود.»

پس از آمدن من به تبریز و بازگشت ژاله از تهران سوم تیر ساعت 6 و نیم دوباره در میدان فهمیده زیر پل قرار گذاشتیم. بر عکس دفعۀ قبل که من نیمساعت زودتر آمده بودم این دفعه ژاله بیست دقیقه زودتر از من آنجا بود. این بیست و هفتمین دیدار من ژاله از اول آشنایی مان بود.

این دفعه از سمت کسایی به زعفرانیه رفتیم. در زعفرانیه هر دو پیاده شدیم تا قدم زنان به یک بستنی فروشی برویم. ژاله دلش بستنی سنتی می خواست به همین خاطر من هم مانند او بستنی سنتی سفارش دادم زیرا هرچه ژاله دوست داشت برای من هم دوست داشتنی می شد. بستنی ها را که گرفتیم رفتیم سمت فروشگاههای معروف زعفرانیه. جلوی فروشگاهها توقف کردم تا بستنی هایمان را بخوریم. پس از خوردن بستنی از ژاله خواستم برای خرید داخل فروشگاهها برویم. پیشنهاد کردم مانتو یا هر لباسی که دلش می خواهد بردارد ولی ژاله قبول نکرد و گفت فعلا چیزی لازم ندارم.

دقایقی بعد، از زعفرانیه رفتیم. در طول مسیر ژاله از آرزوهایش برای رفتن به اروپا حرف می زد. در آن لحظات از ته دل برایش آرزوی موفقیت می کردم زیرا همیشه دوست داشتم ژاله ام را شاد و پرانرژی ببینم. ژاله جلوی لاله پارک پیاده شد و من به منزل برگشتم سپس شعری جدید برایش سرودم. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
 



روز وصال

۳ بازديد
 

پس از آشتی دوباره با ژاله، (17 اردیبهشت) دورانی جدید در زندگی ام آغاز شد. هر روز با ژاله در تلگرام حرف می زدم و برایش درد دل می کردم. از ژاله خواستم دوباره قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم ولی ژاله گفت: «به این زودی نمی شود زیرا درس دارم. باید تا چهاردهم خرداد صبر کنی.» آن روزها ژاله کلاس زبان می رفت و به طوری جدی قصد کرده بود تا مدرک آیلتس بگیرد به همین خاطر یک ماه برای دیدنش صبر کردم.

البته صبر برای دیدن دختری چون ژاله چندان هم آسان نیست. همانقدر که دوران فراقش برایم سخت بود این صبر یک ماهه نیز طاقتم را تمام کرد ولی بالاخره انتظار به سر رسید. ظهر چهاردهم خرداد ژاله نوشت: «کاش واقعا میتونستم حالتو خوب کنم ولی اصلا تو حال خودم نیستم به هیچ چیز نمیتوانم فکر کنم. تازه هم زشت تر شدم هم لاغرتر. احتمالا از چشمانت بیفتم.» در پاسخ نوشتم: این چه حرفی است تو همیشه در چشم من زیبا و دلنشینی. اگر در دیدۀ مجنون نشینی بغیر از خوبی لیلی نبینی. یکسال دوری، سنگ را هم ذوب می کند چه برسد به شاعر بااحساسی مثل من. امروز چشمم به دیدارت روشن خواهد شد. ژاله هم تشکر کرد و گفت: چند روزی است که اصلا حال خوشی نداشتم. امیدوارم دیدار امروز با تو حالم را بهتر کند.

آن روز قرارمان با ژاله ساعت شش در میدان فهمیده بود. ساعت 5 و نیم مهیای رفتن بودم که ژاله پیام داد و گفت: فرزاد معذرت. استاد تکلیفی جدید فرستاده که هنوز تمامش نکرده ام. ساعت هفت می رسم. من هم نوشتم: راحت باش عزیزم. منتظرم و برای دیدنت لحظه شماری میکنم.

بالاخره ساعت هفت شد و من به میدان فهمیده رفتم. قرارمان زیر پل عابر پیاده ای بود که سمت ولیعصر می رفت. همچنان که زیر پل داخل ماشین نشسته بودم در آینه دختری را دیدم که از پشت سمت من می آمد. دلم به تپش افتاد. کسی که داشت می آمد روح و روان من بود. کسی بود که سیزده ماه در دوری اش سوخته بودم و آرزو داشتم لحظه ای کنارم باشد.

اکنون همان دختر داشت می آمد تا کنارم بنشیند. ژاله آمد و با لبخندی شیرین که بر لبانش نقش بسته بود سلام کرد و کنارم نشست. دستانش را گرفتم و بوسیدم. به راستی که چه لذتی داشت بغل کردنش بعد از سیزده ماه دوری و انتظار. پس از این احوالپرسی عاشقانه، به سمت باغمیشه رفتیم. می خواستم با ژاله به کافی شاپ برویم برای همین جلوی پمپ بنزین رشدیه توقف کردم. ژاله گفت بهتر است آبمیوه را داخل ماشین بخوریم. حرفش را اطاعت کردم و دو عدد شیرموز گرفتم سپس در حالیکه آنها را می خوردیم سمت اتوبان پاسداران و کسایی رفتیم.

گرچه آن روز یک دنیا حرف داشتم که باید به ژاله می گفتم ولی نمیدانم چرا همه فراموشم شده بودند. بیشتر نگاهش میکردم و به حرفهایی که می زد پاسخ می دادم. ژاله گفت در این سیزده ماه فقط مشغول خواندن انگلیسی بودم. امتحانش که کردم دیدم انگلیسی اش بسیار بسیار قوی است حتی قوی تر از من.

به اراده اش آفرین گفتم و تحسینش کردم تا اینکه به سردرود رسیدیم. از سردرود دوباره برگشتیم به اتوبان کسایی. همچنان که رانندگی می کردم دوست داشتم ژاله بیشتر برایم حرف بزند. او حرف می زد و من با گوش جان حرفهایش را می شنیدم. در آن دقایق احساس کردم بیشتر از گذشته دوستش دارم. به راستی که ژاله دختری نمونه بود. ای کاش من هم مثل او با اراده بودم.

آن روز با تمام شیرینی اش به شب رسید و هر دو به منزل برگشتیم. در راه منزل انگار کوهی بزرگ را از شانه هایم برداشته بودند. سبکبال و سرمست به منزل می رفتم و اشعاری را زمزمه میکردم که از دیدار ژاله در وجودم جاری شده بود. اشعاری که رنگ و بوی وصال داشت. پس از رسیدن به منزل، آنها را برای ژاله فرستادم و زیرش چنین نوشتم:

امروز تمام شادیها رو بمن هدیه کردی ژاله. ازت ممنونم دوست خوبم. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

شعرهای سروده شده تا یک هفته بعد از دیدار: