جمعه ۰۴ آذر ۰۱ | ۰۱:۰۵ ۴ بازديد
بیست و چهارم شهریور مشکلی برای ژاله و خواهرش پیش آمده بود که با من در میان گذاشت. شکر خدا توانستم مشکلش را حل کنم سپس همان روز 6 و نیم عصر جای همیشگی قرار گذاشتیم. ژاله سر ساعت رسید و باهم سمت نصر و مرزداران رفتیم. آن روز باز هم ژاله شاد و پرانرژی بود. کلی گفتیم و خندیدیم سپس من قصه ای عاشقانه از لیلی و مجنون را که به شعر بود برایش خواندم.
از ژاله پرسیدم آیا میدانی من کجا و کدام لحظه عاشقت شدم؟ گفت نه نمی دانم. گفتم پس برای اینکه بدانی باید به بارنج برویم. زیرا مکانش آنجا قرار دارد. در بارنج صد متر مانده به چراغ قرمز باغمیشه ایستادیم. گفتم جای مورد نظر اینجاست. سال 97 شانزدهم اسفند در اولین دیدارمان وقتی از بازار برمیگشتیم همین جا دستت را گرفتم و گفتم: خب ژاله دیگر وقت خداحافظی است. منظورم خداحافظی همیشگی بود زیرا هرگز امیدی نداشتم که تو با من رفاقت کنی. تو از لحن صحبتم و قیافه ام منظورم را درک کردی. سپس دستم را فشردی و گفتی: نه این حرف را نزن، چنین چیزی نخواهد بود. همان لحظه همینجا دلم لرزید و عاشقت شدم.
قصۀ عاشق شدنم را که تعریف کردم ژاله گفت یادش بخیر واقعا چه روز قشنگی بود. من هم گفتم آن روز، آن لحظه و این نقطه برای من مقدسند. سپس باهم قراری گذاشتیم. عهد کردیم باهم صمیمی تر از گذشته شویم و زود زود همدیگر را ببینیم. ژاله آن روز در میدان فهمیده پیاده شد.
پیام زیبای ژاله به من در شب همان روز:
تو که بهترین دوستی برام. خدا رو شکر عزیزم. واقعا در این روزهای سخت چقدر خوبه که تو پیشم هستی. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
- ۰ ۰
- ۰ نظر