سه شنبه ۰۱ آذر ۰۱ | ۲۲:۲۷ ۲ بازديد
هشتم فروردین (98) ده و نیم شب مثل همیشه در ولیعصر قرار داشتیم. رفتم کنار سنگفرش ایستادم تا ژاله بیاید ولی هرچه منتظر شدم نیامد. دقایقی بعد به گوشی اش زنگ زدم ولی خاموش بود. خیلی نگران شدم گفتم خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده. ناچار سمت منزلشان رفتم و ساعتی همانجا ایستادم ولی بازهم خبری نشد.
ساعت 12 مایوس و ناامید برگشتم به منزل. دلم بدجور گرفته بود. با خودم گفتم شاید ژاله مرا ول کرده. آن شب در حالیکه گریه می کردم تا صبح نخوابیدم و غزلی غمگین سرودم تا اینکه ظهر فردا، عزیزم برایم اسمس زد و مرا از غم و نگرانی در آورد. ژاله گفت سیمکارتم خراب شده بود. همچنین گفت شعرت را که در تلگرام برایم فرستاده بودی دیدم. همین که چشمم به شعرت افتاد اشکم درآمد. امروز فهمیدم هیچ کس اندازۀ تو مرا دوست ندارد. فدای مهربانی ات بهترین دختر دنیا. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
اشعار آن شب
- ۰ ۰
- ۰ نظر