سه شنبه ۰۱ آذر ۰۱ | ۲۱:۲۷ ۳ بازديد
پنجشنبه 23 اسفند بعد از ظهر در منزل نشسته بودم که ژاله به گوشی ام اسمس زد. گفت اگر موقعیت داری میخواهم زنگ بزنم حرف بزنیم. چنان خوشحال شدم که خودم به گوشی اش زنگ زدم. بعد از احوالپرسی ژاله گفت: «امروز مردی به مغازه آمده بود که مرا یاد تو انداخت. مثل تو هم انگلیسی بلد بود هم کلی اطلاعات داشت، همه فن حریف بود. واسه همین گفتم زنگ بزنم صحبت کنیم.» گفتم من هم دلم برایت تنگ شده سپس ژاله گفت: «بیا دیدار کنیم تو چرا دیر میای قرار. گفتم اگر میدانستم مشتاق دیداری، زودتر از این خودم به تو زنگ میزدم. چشم امشب حتما برای دیدنت می آیم.
حرفهای ژاله چنان مرا غرق شور و شادی ساخت که بی اختیار این شعر از زبانم تراوش کرد:
شعر را در تلگرام برایش فرستادم سپس شب ده و نیم رفتم جلوی لاله پارک. زنگ زدم گفتم کجایی ژاله؟ گفت جلوی در هستم. گفتم پس چرا من تو را نمی بینم من الان نزدیک در لاله پارک ایستاده ام. همان لحظه ژاله خندید و گفت: «ای وای معذرت فرزاد یادم رفته بود بهت بگم محل کارم عوض شده من الان ولیعصرم دیگر در لاله پارک کار نمیکنم.» گفتم فدای سرت صبر کن الان خودم را می رسانم آنجا.
حدود یک ربع بعد رسیدم فلکه بازار ولیعصر، ولی باز هم تا یک ربع نتوانستیم همدیگر را پیدا کنیم. باران شروع کرده بود به باریدن و من منتظر بودم تا ژاله برسد. چون بلد نبودم درست آدرس بدهم یک راننده تاکسی با گوشی من آدرس را به ژاله گفت. بالاخره ژاله آمد و سوار شد. گفتم معذرت عزیزم زیر بارون خیس شدی. ژاله لبخندی زد و گفت من باید معذرت بخواهم نه تو. دلم از دیدن ژاله به تپش افتاده بود. حس میکردم واقعا از دل و جان دوستش دارم. پس از اینکه ژاله کنارم نشست باهم رفتیم سمت میدان فهمیده. همان نزدیکیها در جایی خلوت توقف کردم و کمی حرف زدیم. آن شب برای اولین بار ژاله را بغل کردم و بوسیدم سپس رفتیم دم در منزلشان. ژاله درست دم در منزلشان پیاده شد و من در حالیکه اصلا نمی توانستم از او جدا شوم با دلی پر از امید و شادی به منزل برگشتم. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
اشعار سروده شده بعد از این دیدار:
- ۰ ۰
- ۰ نظر