دلتنگی های من برای ژاله التیام نمی یافت. روز دوازدهم اردیبهشت دوباره رفتم تا شاید موفق به دیدنش شوم. از ساعت 3 تا چهار دم کوچه ایستاده بودم که دیدم ژاله از منزل بیرون آمد. یک آژانس دم در منتظرش بود. ژاله سوار شد و عینکی از کیفش درآورد و به چشمانش زد. دلم از دیدنش لرزید. شش روز بود که او را ندیده بودم. مانتوی آبی رنگی که پوشیده بود چقدر به قامتش می آمد!!!
ژاله سرکارش رفت و من به منزل برگشتم ولی شب همان روز دوباره رفتم دم در منزلشان. از ساعت ده و نیم تا 11 و بیست دقیقه همانجا ایستاده بودم که دیدم یک پژو سر کوچه توقف کرد. چهار نفر داخلش بودند و ژاله عقب نشسته بود. ژاله پیاده شد ولی مرا داخل ماشین ندید.
فردای آن روز (13 اردیبهشت) به بوستان باغمیشه رفتم. دلم گواهی می داد امروز ژاله از اینجا رد خواهد شد. در همین فکرها بود که یکباره چشمم به ژاله افتاد. باز همان مانتوی آبی رنگ تنش بود. زود خودم را به نیمکتی که در همان راهرو قرار داشت رساندم و نشستم.
ژاله قدم زنان جلو می آمد و ضربان قلب من با نزدیکتر شدن او بیشتر می شد تا اینکه به من رسید. (5 و 35 دقیقه عصر) نگاهی خاموش به من کرد و از مقابلم رد شد. گفتم «سلام ژاله» ولی پاسخی نداد و رفت. به دنبالش من هم به راه افتادم زیرا عشقش خود بخود مانند آهنربایی قوی مرا به دنبالش می کشید. او می رفت و من در پی او احساس کسی را داشتم که جانش جلوتر از جسمش حرکت می کرد.
ژاله داخل لاله پارک شد و از پله برقی به طبقۀ همکف رفت. وسطهای طبقه جایی بود شبیه یک سالن که انتهایش سرویس بهداشتی قرار داشت. ژاله داخل رفت و من مقابل آنجا روی یکی از صندلیها نشستم. ده دقیقۀ بعد ژاله بیرون آمد. چون کاملا روبرویش نشسته بودم مرا دید و من هم یک دل سیر نگاهش کردم سپس در میان جمعیت از نظرم ناپدید شد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)