............................................. 13 ماه جدایی

خاطرات من با بهترین دختر دنیا

پرستوی بهاری

۳ بازديد


عصر 29 اسفند (98) کنار پنجره بیرون را تماشا میکردم که دیدم آن طرف تر پرستویی کوچک روی بالکن نشسته است. من از کودکی عاشق پرندگان، مخصوصا پرستوها بودم. پرستو نماد رسیدن بهار و مهاجرت به مناطق گرمسیری است. در شعرهای گذشته ام بارها و بارها نام پرستو دیده می شود.

دیدن یک پرستو آن هم نزدیک فصل بهار، احساسی عجیب در دلم برانگیخت و اندکی از غمهایم را در فراق ژاله تسکین داد. بی اختیار دست به قلم شدم و غزلی را که از تماشای آن پرستو در زبانم جاری شده بود نوشتم. در این غزل با چشمی اشکبار دلم را به امید گره زدم بلکه در بهاری که پیش روست چشمم به دیدار ژاله ام روشن شود. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

https://www.aparat.com/v/SMB7k

برای دیدن ویدئو روی متن بالا کلیک کنید:

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)


آشتی دوباره

۳ بازديد


از 27 فروردین 98 تا خرداد 99 دورۀ جدایی من از ژاله محسوب می شود. این دوره که 13 ماه طول کشید دوره ای واقعا غمبار برای من بود. در این دوره فقط خاطرات ژاله بود که مرا آرام میکرد. گاهی که یادش می افتادم یا از خیابان نزدیک منزلشان رد می شدم اشک می ریختم و گاهی به یادش شعری می سرودم. البته ژاله مرا در تلگرام بلاک کرده بود اما با شماره های دیگر، اشعاری را که می سرودم برایش می فرستادم.

شب چهارم فروردین 99 در لیست کاربران گلشن چت، اسمی با عنوان ژاله دیدم. سلام کردم و از نام و نشانش پرسیدم. وقتی خودش را معرفی کرد متوجه شدم ژالۀ من است. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. من هم خودم را معرفی کردم سپس با خواهش و التماس از او خواستم تلگرامم را که مسدود کرده بود باز کند. آن شب ژاله تلگرامم را باز کرد و حرفهایی در تلگرام به او زدم ولی هرگز حاضر نشد دوباره با من رفاقت کند.

حرفهای ژاله جوری بود که انگار هیچ راهی برای رفاقت دوباره نداشت به همین خاطر مرا کاملا مایوس کرد. سه روز بعد وقتی تلگرامم را باز کردم پیامی در آن دیدم که از طرف ژاله بود: «سلام فرزاد امروز دلم می خواست لاک صورتی بزنم. نمیدونم چرا بعد یهو یادم افتاد در وسایلی که تو برام خریده بودی لاک صورتی هست. از اون زدم. خواستم تشکر کنم خیلی دوسش دارم» تشکرش را با شعری پاسخ دادم ولی حرفی از رفاقت برایش نزدم زیرا ژاله گفته بود دیگر هرگز حرفی از رفاقت نزن.

هفدهم اردیبهشت 99 در باغات اطراف تبریز، آشیانه ای خراب و خالی دیدم. این تصویر غمگین، چنان در روح و روانم اثر گذاشت که یاد ژاله افتادم و غزلی پرسوز و گداز از زبانم تراوش کرد. شب پس از بازگشت به منزل در حالی که اشک در چشمانم نشسته بود غزل را روی عکسی نوشتم سپس برای ژاله فرستادم:




 پس از اینکه ژاله غزل را خواند رفتارش تغییر یافت و مهربانتر شد. این مهربانی موجب شد از او خواستم دوباره با من رفاقت کند. ژاله پذیرفت ولی گفت به یک شرط. گفتم هر شرطی که بگویی قبول است. گفت من دوست دیگری هم دارم. قول بده از من ناراحت نشوی. گفتم فدای سرت. اگر تو کنارم باشی من دیگر ناراحتی ندارم.

قسمتی از حرفهایمان در شب آشتی:


از آن شب به بعد ژاله دوباره با من رفیق شد. حرفهایش جانی دوباره به من بخشید و مرا که همچون درختی پژمرده شده بودم دوباره بهاری ساخت. تا آن شب هر چه شعر می سرودم غمگین بودند ولی آشتی دوباره با ژاله، شعرهایم را نیز رنگ شادی بخشید و غزلی زیبا سرودم. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

اولین غزلم بعد از آشتی با ژاله:

ترانه ای برای ژاله

۶ بازديد


دوستی داشتم به اسم معین یزدانی فر که خوانندگی می کرد. در روزهای رفاقتم با ژاله غزلی برایش سروده بودم و قرار بود معین آن را با صدای خودش به ترانه تبدیل کند. بعدها معین آن را خونندگی کرد و ترانه اش را برایم فرستاد ولی ژاله دیگر رفته بود و من نتوانستم آن را تقدیم ژاله کنم. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای شنیدن ترانه روی متن کلیک کنید:

بی ژاله شبم سحر نباشد     بی عشق مرا ثمر نباشد


در مقبره الشعرا

۲ بازديد


دوازدهم تیر 98 دوستم مجید اسکندرپور از همدان به تبریز آمده بود. فردای آن روز (13 تیر) با مجید به مقبره الشعرا رفتیم. سر قبر، شخصی داشت نی می زد و خواننده ای هم شعر معروف شهریار را که برای ثریا سروده بود می خواند. (آمدی جانم بقربانت ...) در همین حال یاد روزی افتادم که با ژاله قرار گذاشتیم باهم به قبر شهریار بیاییم ولی قسمت نشد. احساس اندوه و افسوسی که آن لحظه سراغم آمد، حال و هوایی شاعرانه در من برانگیخت طوری که این غزل از اعماق وجودم تراوش کرد:




همین ماجرا باعث شد قضیۀ ژاله را برای مجید تعریف کردم. به مجید گفتم من و ژاله چنین قراری داشتیم ولی افسوس ژاله رفت و قرارمان هرگز محقق نشد. مجید که حرفهایم را شنید مشتاق شد ژاله را از نزدیک ببیند به همین خاطر عصر همان روز به محل کار ژاله رفتیم. 
ابتدا خودم تنها جلوی لباسفروشی ایستادم. ژاله که داخل بود یکباره متوجه من شد. دقایقی به همدیگر خیره شدیم و در سکوتی معنادار همدیگر را تماشا کردیم سپس ژاله نگاهش را برگرداند. پس از آن، سراغ مجید رفتم و گفتم ژاله داخل است. بعنوان مشتری داخل برو و قدری او را به حرف بگیر. مجید هم همین کار را انجام داد سپس برگشت. از مجید پرسیدم ژاله را چگونه دیدی؟ گفت دختری مثل او واقعا کم پیدا می شود. چه سعادتی داشتی که روزگاری با او رفیق بوده ای. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)


سلام ژاله

۳ بازديد


دلتنگی های من برای ژاله التیام نمی یافت. روز دوازدهم اردیبهشت دوباره رفتم تا شاید موفق به دیدنش شوم. از ساعت 3 تا چهار دم کوچه ایستاده بودم که دیدم ژاله از منزل بیرون آمد. یک آژانس دم در منتظرش بود. ژاله سوار شد و عینکی از کیفش درآورد و به چشمانش زد. دلم از دیدنش لرزید. شش روز بود که او را ندیده بودم. مانتوی آبی رنگی که پوشیده بود چقدر به قامتش می آمد!!!

ژاله سرکارش رفت و من به منزل برگشتم ولی شب همان روز دوباره رفتم دم در منزلشان. از ساعت ده و نیم تا 11 و بیست دقیقه همانجا ایستاده بودم که دیدم یک پژو سر کوچه توقف کرد. چهار نفر داخلش بودند و ژاله عقب نشسته بود. ژاله پیاده شد ولی مرا داخل ماشین ندید.

فردای آن روز (13 اردیبهشت) به بوستان باغمیشه رفتم. دلم گواهی می داد امروز ژاله از اینجا رد خواهد شد. در همین فکرها بود که یکباره چشمم به ژاله افتاد. باز همان مانتوی آبی رنگ تنش بود. زود خودم را به نیمکتی که در همان راهرو قرار داشت رساندم و نشستم.

ژاله قدم زنان جلو می آمد و ضربان قلب من با نزدیکتر شدن او بیشتر می شد تا اینکه به من رسید. (5 و 35 دقیقه عصر) نگاهی خاموش به من کرد و از مقابلم رد شد. گفتم «سلام ژاله» ولی پاسخی نداد و رفت. به دنبالش من هم به راه افتادم زیرا عشقش خود بخود مانند آهنربایی قوی مرا به دنبالش می کشید. او می رفت و من در پی او احساس کسی را داشتم که جانش جلوتر از جسمش حرکت می کرد.

ژاله داخل لاله پارک شد و از پله برقی به طبقۀ همکف رفت. وسطهای طبقه جایی بود شبیه یک سالن که انتهایش سرویس بهداشتی قرار داشت. ژاله داخل رفت و من مقابل آنجا روی یکی از صندلیها نشستم. ده دقیقۀ بعد ژاله بیرون آمد. چون کاملا روبرویش نشسته بودم مرا دید و من هم یک دل سیر نگاهش کردم سپس در میان جمعیت از نظرم ناپدید شد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (
ارسال و مشاهدۀ نظرات
)

به دنبال دوست

۳ بازديد


بعد از این جدایی غم انگیز، سه روز از منزلمان بیرون نیامدم. خودم را کاملا حبس کرده بودم و کاری جز گریه نداشتم. روز اول اردیبهشت ساعت چهار عصر دوباره به محل کارش رفتم ولی هرچه نگاه کردم آنجا نبود. ناچار با حالتی که انگار دنیا را بر سرم خراب کرده بودند برگشتم به منزل.

دو روز بعد (3 اردیبهشت) عصر ساعت 6 و نیم از جایی برمیگشتم. به دلم افتاد سری به محلۀ عزیزم بزنم شاید بتوانم ببینمش. وقتی به محله رسیدم از دور دختری را دیدم که پیاده و کاپشن پوش از سربالایی بالا می رفت. احساسی به من گفت آن دختر ژاله است. با ماشین نزدیکتر رفتم تا بهتر ببینمش. ژالۀ من بود که با وقار تمام سمت منزلشان می رفت. دلم از دیدنش به تپش افتاد. زود خودم را سر کوچه رساندم و توقف کردم تا آمدنش را تماشا کنم ولی او بی آنکه توجهی به من کند داخل منزلشان رفت. یکساعت همانجا داخل ماشین ایستادم و در حالیکه اشک می ریختم چندین اسمس برایش زدم و درد دلهایم را گفتم اما جوابی از او نرسید.

روز پنجم اردیبهشت (عصر ساعت 6 تا 7) دوباره به امید دیدنش به محله رفتم ولی این بار او را ندیدم. ساعتی آنجا گریه کردم و برگشتم.

روز ششم اردیبهشت فکری به سرم زد. آن روز ژاله باید عصر ساعت پنج از سر کارش به منزل برمی گشت. احتمال دادم شاید به پارک باغمیشه برود به همین خاطر ساعت 5 رفتم به پارک باغمیشه نزدیک لاله پارک. در حالیکه داخل پارک همه جا را می گشتم یکباره از دور دختری را دیدم که داشت وارد پارک می شد. کمی که جلوتر آمد دیدم خود ژاله است. نگاهی کوتاه به من کرد و از مقابلم رد شد. داشت به سمت لاله پارک می رفت. دنبالش رفتم ولی در طبقۀ همکف از نگاهم گم شد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)