جمعه ۰۴ آذر ۰۱ | ۱۲:۵۵ ۳ بازديد
ظهر شنبه پنجم مهر ژاله برایم پیام فرستاد. گفت الان از میاندوآب عازم تبریزم ولی عصر دوباره باید برگردم به میاندوآب. پرسیدم مگر چه شده؟ گفت پدرم کاری در میاندوآب دارد که من هم باید کنارش باشم و مشخص هم نیست کی تمام شود شاید چند ماه طول بکشد. اگر می خواهی همدیگر را ببینیم همین الان بیا به ترمینال تبریز.
با عجله خودم را به ترمینال رساندم. ژاله کنار اتوبوسها منتظرم ایستاده بود. یکی از ساکهایش را من برداشتم و یکی را هم خودش. در حالی که سمت ماشین من می رفتیم از ژاله خواستم ساک دومش را هم به من بدهد زیرا برایش سنگین بود. ژاله به شوخی گفت: آخه پسر مگه تو جون داری برای اینهمه بار.
بالاخره نفس زنان کنار ماشین رسیدیم و سوار شدیم. همین طور که در اتوبان کسایی سمت باغمیشه می رفتیم ژاله از من شماره حسابم را خواست تا پولی را که دو هفته پیش بحسابش زده بودم پس دهد. گفتم کدام پول من که چیزی یادم نیست پس لطفا اصرار نکن عزیز دل فرزاد. گفت بالاخره تو زحمت کشیده ای. گفتم همه چیز فدای سرت. بین من و تو چیزی به اسم پول وجود ندارد.
به هر نحوی که بود حرف را عوض کردم سپس ژاله از کار پدرش برایم حرف زد. گفت «پدرم بخاطر اختلافی مالی به دادگاه شکایت کرده که باید مدتی پی گیرش باشیم. در این مدت در منزل پدربزرگم خواهیم بود که ساکن میاندوآب است.» حرفهای ژاله خبر خوبی برای من نبود زیرا دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم به همین خاطر سمت نصر نزدیک منزلمان جایی توقف کردم (میدان حیدری) که ساعتی باهم حرف بزنیم.
در حالیکه اشک در چشمانم حلقه زده بود عاشقانه بغلش کردم. از او قول گرفتم فراموشم نکند و برای دیدنم حتما به تبریز بیاید. ژاله نیز دستم را گرفت و گفت «مطمئن باش فراموشت نخواهم کرد. دو هفته یکبار هم به تبریز خواهم آمد. تو فقط دعا کن مشکلمان هرچه زودتر حل شود.» گفتم چشم بهترین دختر دنیا، سپس حرکت کردیم. ژاله گفت به منزل خودمان نرو. باید به منزل خاله ام در خیابان عباسی برویم. حرفش را اطاعت کردم و سمت عباسی رفتیم. نزدیک منزل خاله اش، ژاله وسایل را برداشت و پیاده شد و من تا آخرین لحظه ای که می توانستم ببینمش با نگاهی حسرت آلود بدرقه اش کردم. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
- ۰ ۰
- ۰ نظر