چهارشنبه ۰۲ آذر ۰۱ | ۲۳:۰۵ ۴ بازديد
بعد از این جدایی غم انگیز، سه روز از منزلمان بیرون نیامدم. خودم را کاملا حبس کرده بودم و کاری جز گریه نداشتم. روز اول اردیبهشت ساعت چهار عصر دوباره به محل کارش رفتم ولی هرچه نگاه کردم آنجا نبود. ناچار با حالتی که انگار دنیا را بر سرم خراب کرده بودند برگشتم به منزل.
دو روز بعد (3 اردیبهشت) عصر ساعت 6 و نیم از جایی برمیگشتم. به دلم افتاد سری به محلۀ عزیزم بزنم شاید بتوانم ببینمش. وقتی به محله رسیدم از دور دختری را دیدم که پیاده و کاپشن پوش از سربالایی بالا می رفت. احساسی به من گفت آن دختر ژاله است. با ماشین نزدیکتر رفتم تا بهتر ببینمش. ژالۀ من بود که با وقار تمام سمت منزلشان می رفت. دلم از دیدنش به تپش افتاد. زود خودم را سر کوچه رساندم و توقف کردم تا آمدنش را تماشا کنم ولی او بی آنکه توجهی به من کند داخل منزلشان رفت. یکساعت همانجا داخل ماشین ایستادم و در حالیکه اشک می ریختم چندین اسمس برایش زدم و درد دلهایم را گفتم اما جوابی از او نرسید.
روز پنجم اردیبهشت (عصر ساعت 6 تا 7) دوباره به امید دیدنش به محله رفتم ولی این بار او را ندیدم. ساعتی آنجا گریه کردم و برگشتم.
روز ششم اردیبهشت فکری به سرم زد. آن روز ژاله باید عصر ساعت پنج از سر کارش به منزل برمی گشت. احتمال دادم شاید به پارک باغمیشه برود به همین خاطر ساعت 5 رفتم به پارک باغمیشه نزدیک لاله پارک. در حالیکه داخل پارک همه جا را می گشتم یکباره از دور دختری را دیدم که داشت وارد پارک می شد. کمی که جلوتر آمد دیدم خود ژاله است. نگاهی کوتاه به من کرد و از مقابلم رد شد. داشت به سمت لاله پارک می رفت. دنبالش رفتم ولی در طبقۀ همکف از نگاهم گم شد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
- ۰ ۰
- ۰ نظر