شب چهارم فروردین 99 در لیست کاربران گلشن چت، اسمی با عنوان ژاله دیدم. سلام کردم و از نام و نشانش پرسیدم. وقتی خودش را معرفی کرد متوجه شدم ژالۀ من است. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. من هم خودم را معرفی کردم سپس با خواهش و التماس از او خواستم تلگرامم را که مسدود کرده بود باز کند. آن شب ژاله تلگرامم را باز کرد و حرفهایی در تلگرام به او زدم ولی هرگز حاضر نشد دوباره با من رفاقت کند.
حرفهای ژاله جوری بود که انگار هیچ راهی برای رفاقت دوباره نداشت به همین خاطر مرا کاملا مایوس کرد. سه روز بعد وقتی تلگرامم را باز کردم پیامی در آن دیدم که از طرف ژاله بود: «سلام فرزاد امروز دلم می خواست لاک صورتی بزنم. نمیدونم چرا بعد یهو یادم افتاد در وسایلی که تو برام خریده بودی لاک صورتی هست. از اون زدم. خواستم تشکر کنم خیلی دوسش دارم» تشکرش را با شعری پاسخ دادم ولی حرفی از رفاقت برایش نزدم زیرا ژاله گفته بود دیگر هرگز حرفی از رفاقت نزن.
هفدهم اردیبهشت 99 در باغات اطراف تبریز، آشیانه ای خراب و خالی دیدم. این تصویر غمگین، چنان در روح و روانم اثر گذاشت که یاد ژاله افتادم و غزلی پرسوز و گداز از زبانم تراوش کرد. شب پس از بازگشت به منزل در حالی که اشک در چشمانم نشسته بود غزل را روی عکسی نوشتم سپس برای ژاله فرستادم:پس از اینکه ژاله غزل را خواند رفتارش تغییر یافت و مهربانتر شد. این مهربانی موجب شد از او خواستم دوباره با من رفاقت کند. ژاله پذیرفت ولی گفت به یک شرط. گفتم هر شرطی که بگویی قبول است. گفت من دوست دیگری هم دارم. قول بده از من ناراحت نشوی. گفتم فدای سرت. اگر تو کنارم باشی من دیگر ناراحتی ندارم.
قسمتی از حرفهایمان در شب آشتی:
از آن شب به بعد ژاله دوباره با من رفیق شد. حرفهایش جانی دوباره به من بخشید و مرا که همچون درختی پژمرده شده بودم دوباره بهاری ساخت. تا آن شب هر چه شعر می سرودم غمگین بودند ولی آشتی دوباره با ژاله، شعرهایم را نیز رنگ شادی بخشید و غزلی زیبا سرودم. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
اولین غزلم بعد از آشتی با ژاله:
- ۰ ۰
- ۰ نظر