پس از آشتی دوباره با ژاله، (17 اردیبهشت) دورانی جدید در زندگی ام آغاز شد. هر روز با ژاله در تلگرام حرف می زدم و برایش درد دل می کردم. از ژاله خواستم دوباره قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم ولی ژاله گفت: «به این زودی نمی شود زیرا درس دارم. باید تا چهاردهم خرداد صبر کنی.» آن روزها ژاله کلاس زبان می رفت و به طوری جدی قصد کرده بود تا مدرک آیلتس بگیرد به همین خاطر یک ماه برای دیدنش صبر کردم.
البته صبر برای دیدن دختری چون ژاله چندان هم آسان نیست. همانقدر که دوران فراقش برایم سخت بود این صبر یک ماهه نیز طاقتم را تمام کرد ولی بالاخره انتظار به سر رسید. ظهر چهاردهم خرداد ژاله نوشت: «کاش واقعا میتونستم حالتو خوب کنم ولی اصلا تو حال خودم نیستم به هیچ چیز نمیتوانم فکر کنم. تازه هم زشت تر شدم هم لاغرتر. احتمالا از چشمانت بیفتم.» در پاسخ نوشتم: این چه حرفی است تو همیشه در چشم من زیبا و دلنشینی. اگر در دیدۀ مجنون نشینی بغیر از خوبی لیلی نبینی. یکسال دوری، سنگ را هم ذوب می کند چه برسد به شاعر بااحساسی مثل من. امروز چشمم به دیدارت روشن خواهد شد. ژاله هم تشکر کرد و گفت: چند روزی است که اصلا حال خوشی نداشتم. امیدوارم دیدار امروز با تو حالم را بهتر کند.
آن روز قرارمان با ژاله ساعت شش در میدان فهمیده بود. ساعت 5 و نیم مهیای رفتن بودم که ژاله پیام داد و گفت: فرزاد معذرت. استاد تکلیفی جدید فرستاده که هنوز تمامش نکرده ام. ساعت هفت می رسم. من هم نوشتم: راحت باش عزیزم. منتظرم و برای دیدنت لحظه شماری میکنم.
بالاخره ساعت هفت شد و من به میدان فهمیده رفتم. قرارمان زیر پل عابر پیاده ای بود که سمت ولیعصر می رفت. همچنان که زیر پل داخل ماشین نشسته بودم در آینه دختری را دیدم که از پشت سمت من می آمد. دلم به تپش افتاد. کسی که داشت می آمد روح و روان من بود. کسی بود که سیزده ماه در دوری اش سوخته بودم و آرزو داشتم لحظه ای کنارم باشد.
اکنون همان دختر داشت می آمد تا کنارم بنشیند. ژاله آمد و با لبخندی شیرین که بر لبانش نقش بسته بود سلام کرد و کنارم نشست. دستانش را گرفتم و بوسیدم. به راستی که چه لذتی داشت بغل کردنش بعد از سیزده ماه دوری و انتظار. پس از این احوالپرسی عاشقانه، به سمت باغمیشه رفتیم. می خواستم با ژاله به کافی شاپ برویم برای همین جلوی پمپ بنزین رشدیه توقف کردم. ژاله گفت بهتر است آبمیوه را داخل ماشین بخوریم. حرفش را اطاعت کردم و دو عدد شیرموز گرفتم سپس در حالیکه آنها را می خوردیم سمت اتوبان پاسداران و کسایی رفتیم.
گرچه آن روز یک دنیا حرف داشتم که باید به ژاله می گفتم ولی نمیدانم چرا همه فراموشم شده بودند. بیشتر نگاهش میکردم و به حرفهایی که می زد پاسخ می دادم. ژاله گفت در این سیزده ماه فقط مشغول خواندن انگلیسی بودم. امتحانش که کردم دیدم انگلیسی اش بسیار بسیار قوی است حتی قوی تر از من.
به اراده اش آفرین گفتم و تحسینش کردم تا اینکه به سردرود رسیدیم. از سردرود دوباره برگشتیم به اتوبان کسایی. همچنان که رانندگی می کردم دوست داشتم ژاله بیشتر برایم حرف بزند. او حرف می زد و من با گوش جان حرفهایش را می شنیدم. در آن دقایق احساس کردم بیشتر از گذشته دوستش دارم. به راستی که ژاله دختری نمونه بود. ای کاش من هم مثل او با اراده بودم.
آن روز با تمام شیرینی اش به شب رسید و هر دو به منزل برگشتیم. در راه منزل انگار کوهی بزرگ را از شانه هایم برداشته بودند. سبکبال و سرمست به منزل می رفتم و اشعاری را زمزمه میکردم که از دیدار ژاله در وجودم جاری شده بود. اشعاری که رنگ و بوی وصال داشت. پس از رسیدن به منزل، آنها را برای ژاله فرستادم و زیرش چنین نوشتم:
امروز تمام شادیها رو بمن هدیه کردی ژاله. ازت ممنونم دوست خوبم. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
شعرهای سروده شده تا یک هفته بعد از دیدار:
- ۰ ۰
- ۰ نظر