پنجشنبه ۰۳ آذر ۰۱ | ۲۲:۴۷ ۵ بازديد
شنبه اول شهریور در باغات مرند بودم. دوستم رسولزاده مقدار زیادی انگور و گلابی برایم چیده بود تا بعنوان سوغاتی به تبریز ببرم. سه شنبه شب که در تلگرام حرف میزدیم از باغات مرند برای ژاله گفتم. ژاله گفت: «تو که رفته بودی باغات مرند پس چرا سوغاتی برایم نیاورده ای؟» گفتم اتفاقا آورده ام. ژاله گفت: «نه نیاورده ای.» برای اینکه باور کند عکسی از انگور و گلابیها را برایش فرستادم. ژاله عکسها را که دید باورش شد بعد نوشت: وای مرسی فرزاد. داشتم قهر میکردمااااا؟ من سوغاتی این مدلی دوست دارم.
وقتی به فهمیده رسیدیم هوا دیگر تاریک شده بود. ژاله این بار در همان میدان فهمیده پیاده شد. گفت میخواهم تا منزل پیاده روی کنم. دستش را بوسیدم و گفتم پس سوغاتی ات را هم بردار. برایت از باغات مرند انگور و گلابی آورده ام.
بعد از پیاده شدن ژاله، غمی غریب در دلم سنگینی کرد. دلم به دلش واقعا راه داشت. غمگین بودنش مرا نیز غمگین کرد طوری که نتوانستم به منزلمان بروم. کنار بازار ماهی باغمیشه روی یک نیمکت نشستم و چشمانم پر از اشک شد. یاد روزهایی افتادم که ژاله با من قهر بود. روزهایی که ساعتها در پارک به انتظار آمدنش می نشستم.
ساعتی در پارک به یاد آن روزهای غمگین نشستم و از خدا خواستم ژاله ام را هرگز غمگین نکند. احساس آن شبم به ژاله آنقدر خالص و شاعرانه بود که بی اختیار دوباره شاعر شدم و غزلی را که روزها نتوانسته بودم تمامش کنم تمام کردم. ژاله خیلی مشتاق بود من آن غزل را کامل کنم به همین خاطر به محض رسیدن به منزل برایش ارسال کردم تا شاید خوشحالش کنم. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
- ۰ ۰
- ۰ نظر