23 فروردین ژاله شیفت صبح بود به همین خاطر عصر ساعت 5 دنبالش رفتم. این بار قرارمان در فلکه اصلی ولیعصر بود (بیوک فلکه) ژاله سوار شد و تا دم در بوستان باغمیشه رفتیم. آن روز ژاله ساکت بود و خیلی کم حرف می زد. جلوی بوستان باغمیشه، ژاله حرف از جدایی زد. نمی دانم چرا حالش عوض شده بود. همین که گفت باید از هم جدا شویم، چشمانم پر از اشک شد. یکباره دنیای بدون ژاله را تصور کردم که چه دنیای زجر آوری است. مثل ابر بهار برایش اشک ریختم و گفتم تو را بخدا تنهایم نگذار. ژاله که اشکهایم را دید گفت گریه نکن تنهایت نمی گذارم. سپس پیاده شد و رفت داخل پارک. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
شعری که آن روز سرودم:
https://www.aparat.com/v/n6mKe
بعدها این غزل را با دکلمۀ خودم به آهنگ تبدیل کردم. برای دیدن ویدئو روی متن بالا کلیک کنید.
- ۰ ۰
- ۰ نظر