جمعه ۰۴ آذر ۰۱ | ۱۵:۳۶ ۱ بازديد
با رفتن ژاله به میاندوآب احساس تنها شدن کردم. دیگر تبریز برایم زیبا نبود. گاهی از سر دلتنگی شعری می سرودم و برای ژاله می فرستادم. گاهی هم به مکانهایی سر می زدم که با ژاله در آنجا خاطراتی داشتیم. دو هفته بعد از رفتن ژاله قرارداد منزل ما نیز تمام شد. ناچار منزل دیگری اجاره کردیم. منزل جدید در همان ساختمانی بود که سال 97 ساکنش بودیم ولی دو طبقه بالاتر.
سر و کله زدن با صاحب خانه، راضی کردن مستاجر قبلی برای خروج و اسباب کشی تقریبا دو هفته طول کشید و مرا بسیار بسیار خسته کرد. در این مدت اصلا نتوانستم به ژاله پیامی بزنم. بعد از دو هفته بالاخره به منزل جدیدمان رفتیم و من همان شب اول به ژاله پیام فرستادم. ژاله نوشت: فکر کردم دیگر فراموشم کرده ای و از خیرم گذشته ای. من هم نوشتم: هرگز چنین چیزی ممکن نیست.
ژاله پرسید منزل جدیدتان کجاست؟ گفتم همان ساختمانی است که سال 97 آمده بودی. آن وقت طبقۀ ششمش بودیم این بار طبقۀ هشتمش هستیم. این حرف ژاله را به یاد آن خاطره انداخت. گفت آن روز در منزل باهم نشسته بودیم و سفرهای شادی خانم را به آمریکا تماشا می کردیم. دیدن آن دختر در آمریکا مرا بدجور حرص می داد. از ژاله پرسیدم کی به تبریز می آیی. دلم بدجور برایت تنگ شده. ژاله نوشت «بخدا فعلا مشخص نیست شاید دیگر اصلا نتوانیم به تبریز بیاییم.» حرف ژاله بدجور مرا ناامید کرد طوری که همان شب اول در منزلمان ساعتها در رختخوابم گریه کردم. (برای خاطرۀ بعدی. کلیک کنید)
برای نوشتن نظر کلیک کنید: (ارسال و مشاهدۀ نظرات)
- ۰ ۰
- ۰ نظر