ژالــه / zhale

خاطرات من با بهترین دختر دنیا

در مقبره الشعرا

۳ بازديد


دوازدهم تیر 98 دوستم مجید اسکندرپور از همدان به تبریز آمده بود. فردای آن روز (13 تیر) با مجید به مقبره الشعرا رفتیم. سر قبر، شخصی داشت نی می زد و خواننده ای هم شعر معروف شهریار را که برای ثریا سروده بود می خواند. (آمدی جانم بقربانت ...) در همین حال یاد روزی افتادم که با ژاله قرار گذاشتیم باهم به قبر شهریار بیاییم ولی قسمت نشد. احساس اندوه و افسوسی که آن لحظه سراغم آمد، حال و هوایی شاعرانه در من برانگیخت طوری که این غزل از اعماق وجودم تراوش کرد:




همین ماجرا باعث شد قضیۀ ژاله را برای مجید تعریف کردم. به مجید گفتم من و ژاله چنین قراری داشتیم ولی افسوس ژاله رفت و قرارمان هرگز محقق نشد. مجید که حرفهایم را شنید مشتاق شد ژاله را از نزدیک ببیند به همین خاطر عصر همان روز به محل کار ژاله رفتیم. 
ابتدا خودم تنها جلوی لباسفروشی ایستادم. ژاله که داخل بود یکباره متوجه من شد. دقایقی به همدیگر خیره شدیم و در سکوتی معنادار همدیگر را تماشا کردیم سپس ژاله نگاهش را برگرداند. پس از آن، سراغ مجید رفتم و گفتم ژاله داخل است. بعنوان مشتری داخل برو و قدری او را به حرف بگیر. مجید هم همین کار را انجام داد سپس برگشت. از مجید پرسیدم ژاله را چگونه دیدی؟ گفت دختری مثل او واقعا کم پیدا می شود. چه سعادتی داشتی که روزگاری با او رفیق بوده ای. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)