ژالــه / zhale

خاطرات من با بهترین دختر دنیا

اولین دیدار

۴ بازديد


پنجشنبه (16 اسفند) ساعت یازده و نیم قبل از ظهر برای اولین دیدار با ژاله به میدان فهمیده رفتم. در میدان منتظر ایستاده بودم که ژاله زنگ زد. گفت: برگرد بیا جلوی پارک آتشنشانی باغمیشه. برگشتم به جایی که ژاله گفته بود. همینطور که از داخل ماشین اطراف را نگاه میکردم دختری دیدم بسیار زیبا و دوسداشتنی که کنار درختها ایستاده بود. اصلا باورم نشد که او ژاله باشد. به شماره اش زنگ زدم ولی دیدم همان دختر گوشی را جواب داد و گفت: «من همینجا وایسادم.»

دلم بدجور به تب و تاب افتاد. رنگ از رخم پریده بود. ژاله که ماشینم را دید، آمد و نشست. اول سلام کرد و حالم را پرسید سپس گفت: لطفا مرا به بازار تربیت ببر. میخواهم برای خواهرم نخ بخرم. حرفش را با کمال میل اطاعت کردم و در حالیکه مشغول صحبت بودیم باهم به بازار تربیت رفتیم. من داخل کوچه منتظر ماندم و او پیاده شد و رفت. راستش هیچ امیدی به برگشتش نداشتم ولی بیست دقیقه بعد برگشت.  وقتی داشت سوار می شد گفتم برویم کافی شاپ چیزی بخوریم اما ژاله گفت نه باید زود برگردم به منزل.

همینطور که برمیگشتیم دوباره مشغول صحبت شدیم. من آرام رانندگی می کردم تا این لحظات زیبا زود تمام نشوند. آن روز اکثر حرفهایمان در مورد زبان انگلیسی بود. شیرینی آن لحظات چنان بود که هرگز نمیخواستم تمام شوند تا اینکه به بارنج رسیدیم. نزدیک چراغ قرمز باغمیشه بودیم که گفتم: «ژاله دیگر وقت خداحافظی است.» منظورم خداحافظی همیشگی بود زیرا هیچ امیدی نداشتم که دختری مثل ژاله مرا بعنوان دوست قبول کند. ژاله نیز از لحن کلامم این را فهمید به همین خاطر دستم را گرفت و گفت: نه این حرف را نزن، چنین چیزی نخواهد بود.

همان لحظه دلم لرزید و عاشق شدنم را کاملا حس کردم. آن لحظه، لحظه ای بود که من عاشقش شدم. عشقی که هرگز نه سرد شد و نه از بین رفت زیرا یک عشق حقیقی بود. دستم را که گرفت من هم دستش را فشردم تا اینکه رسیدیم نزدیک گل فروشی. ژاله کنار گل فروشی پیاده شد و من آن لحظه بی اختیار این شعر مولوی را خطاب به او خواندم:
هست طومار دل من به درازای ابد     بنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو

وقتی ژاله می رفت تا لحظۀ آخر نمی توانستم نگاهم را از او بردارم. دیدارش و حرفهایش آنقدر شادم کرده بود که هرگز قابل توصیف نیست. با سرعت به سمت منزلمان برمی گشتم ولی هوش از سرم چنان پریده بود که بجای چراغ قرمز راهنمایی در چراغ سبز توقف کردم. ماشینهای پشت سرم اگر بوق نمی زدند همچنان ایستاده بودم زیرا اصلا در خودم نبودم. به راستی زیباست رفاقت با دختری که حواسی برای آدم نمی گذارد. (برای خاطرۀ بعدی کلیک کنید)

برای نوشتن نظر کلیک کنید:  (ارسال و مشاهدۀ نظرات)

شعرهایی که بعد از اولین دیدارمان سرودم: